گنجور

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

تا شراب عشق از جام ازل کردیم نوش

تا ابد هرگز نخواهیم آمد از مستی بهوش

آمد آوازی بگوش جان از جانان ما

ما بر آن آواز تا اکنون نهادستیم گوش

از سماع قولِ کُن وز نغمه روز الست

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

بر دل ریشم لبت دارد بسی حق نمک

گر بپرسی ز اشک خونینم بگوید یک‌به‌یک

مردم چشم جهانی در جهان مردمی

ای تو چشم و جان و مردم را به جای مردمک

ای دل ار خواهی ببینی خضر را خطش ببین

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

یار تا من هستم از خود با خبر نگذاردم

تا ز من باقی بود اسم و اثر نگذاردم

تا ز من ما و منی را باز نستاند نگار

تا نسازد او ز‌من چیزی دگر نگذاردم

با وجود انکه گشتم در پیش از خویشتن

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

دلبری دارم که در فرمان او باشد دلم

همچو گوئی در خم چوگان او باشد دلم

هر زمان هر جا که می خواهد دلم را میبرد

زان سبب پیوسته سر‌گردان او باشد دلم

هیچ با خود می‌نیاید تا بکی گوئی چنین

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

گنج های بینهایت یافتم در کنج دل

کنج جانرا بین که چون شد کان گنج بیکران

جان من از عالم نام و نشان آمد برون

بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران

تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

ایدل اینجا کوی جانان است از جان دم مزن

از دل و جان جهان در پیش جانان دم مزن

گر تو مرد درد اویی هیچ از درمان مگو

درد او را به ز درمان دان ز درمان دم مزن

کفر ایمان را به اهل کفر و ایمان واگذار

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

پیش و قد ریش از سر و گلستان دم مزن

در تماشای بهار و باغ و بستان دم مزن

چون دل دیوانه در زنجیر زلف دلبر است

حلقه زنجیر آن مجنون بجنبان دم مزن

ایدل سرگشته و حیران بدان زلف و رخش

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

گفتمش خواهم که بینم مر ترا ای نازنین

گفت اگر خواهی مرا بینی برو خود را ببین

گفتمش با تو نشستن آرزو دارد دلم

گفت اگر این آرزو باشد ترا با خود نشین

گفتمش بی پرده با تو گر سخن گویم رواست

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

آنکه عمری در پی او می‌دویدم سو‌ به سو

ناگهانش یافتم با دل نشسته روبه‌رو

آخرالامرش بدیدم معتکف در کوی دل

گرچه بسیاری دویدم از پی او کو‌ به کو

دل گرفت آرام چون آرام جان در بر گرفت

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

آن که خود را مینماید در رخ خوبان چو ماه

میکند از دیده عشاق در خوبان نگاه

وانکه حسنش را بود از روی هر مرد ظهور

هست عشقش را دل عشاق مسکین جلوه گاه

عشقش از معشوق بر عاشق کند آغاز جور

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

پیش شیران دعوی شیری مکن چون روبهی

نا خوش است از زشت و لاغر لاف حسن و فربهی

خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن

زشت باشد با گدائی لاف و دعوی شهی

تو سلیمانی ولیکن دیو دارد خاتمت

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

ای دیده بگو از چه سبب مست و خرابی

ول دل تو چنین مست و خراب از چه شرابی

ای سینه بی کینه تو مجروح چرایی

سوزان جگر از چه چنین گشته کبابی

ای ماه شب افروز چرا زار و نزاری

[...]

شمس مغربی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode