حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱
هیچ می دانی در آن حضرت کیان را بار هست
من نمی دانم و لیکن هم چو من بسیار هست
دیده می باید که بیند رویِ سلطان روزِ بار
با لله ار کوه احد را طاقت دیدار هست
هیچ دیگر نیست الّا او و لیکن دیده کو
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵
عقل اگر گوید به وصل عشق حاجتمند نیست
راست میگوید که ضدّان را به هم پیوند نیست
بندگی کن تا بود در حضرت عشقت قبول
پادشاهان را به استحقاق خویشاوند نیست
امر و نهی عشق جاویدست در ملک وجود
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶
چون کنم با دل که هیچش با خرد پیوند نیست
هرچه میگویند تمکینش به چون و چند نیست
عمر در سودای دلبازی به غفلت کرده صرف
وین عجب کز نا به کاری ذره ای خرسند نیست
راستی را بر سبک روحان نازک دل به جور
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶
جام می پر کن که جز جام می ام انجام نیست
تا به کام او شوم کاین کار جز با گام نیست
ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستم کنی
زان که در هجر دل آرامم مرا آرام نیست
دی به سردی رفت و فردا خود ندانم چون کنم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷
بی تو ای آرام جان یک ساعتم آرام نیست
وز تو ام حاصل به جز هجران نافرجام نسیت
گر من از آشفتگی شوری کنم معذور دار
هر که را دل بر سر آتش بود ارام نیست
دوزخی در سینه دارم زاتش هجران و دل
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱
کیست کز سودای تو از خان و مان آواره نیست
آخر ای جان آن دلِ سنگت ز سنگ خاره نیست
بی دلان در عرصه ی کوی تو سرگردان عشق
هم چو من هستند امّا هم چو من بیچاره نیست
میرِ دادی نیست ور باشد مجال آن که راست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
دوش با جمعی حواری باده خوردم در بهشت
مجلسی دیدم همه عیسی دم و مریم جهشت
جمله شیرین پاسخ و شیرین لب و شیرین دهن
جمله نیکو سیرت و نیکو دل و نیکو سرشت
سیب و نارنج و ترنج و نرگس از پیرامنش
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸
گرمرا در بی هشی با دوست کاری رفت رفت
بی دلی را گر زدستش اختیاری رفت رفت
نا به کاری ، مبتلایی در بلایی ماند ماند
ور خردمندی خطایی کرد و کاری رفت رفت
گر مراد از باغ دیدن چیدن گل بود بود
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶
آخرت وقتی به عمری یاد ما بایست کرد
بود چندین عهد وپیمانت وفا بایست کرد
خستگانت را به بویی مرهمی بایست ساخت
دوستانت را به رویی آشنا بایست کرد
گر نمی بایست تعیین کرد میعادی به وصل
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۰
ساربان هشیار و اشتر زیر محمل مست شد
کاروانی چون شتر منزل به منزل مست شد
نه غلط کردم که زیر دست و پایش هر کجا
برگذشت از خاصیت هم آب و هم گل مست شد
کیست آن خورشید در ابر عماری می به دست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۷
دوست می دارم فلان را راست است آری چه شد
من شدم دیوانه ی لیلی ترا باری چه شد
من کسی را دوست می دارم که دشمن را مجال
نیست جز جان کندن و ار نیز هست آری چه شد
چون ندارد از من بی من خبر جان رقیب
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۸
گر دلم شد مبتلای عشق عیاری چه شد
سهل باشد زین بسی بوده ست بسیاری چه شد
گل سِتانی پیشم آمد در چمن بگذشتمش
بر رهم افتاد ناگه از گلی خاری چه شد
چاره ی دیگر ندارم جز به جان کردن رجوع
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۳
دامن چشمانش آلودست خونی کردهاند
یا مگر دوشینه تا وقت سحر می خوردهاند
بر جمالش نقطهای دیدم عجب آمد مرا
تا چرا بر روی خورشید آن سیاهی کردهاند
گفتم آن خال سیه بر روی خوبت چیست؟ گفت:
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۴
عاقلان بسیار از من احتراز آورده اند
پیش از این اکنون همان آوازه بازآورده اند
احتراز از خلق برامرست انکاری صحیح
کس نمی داند که از فطرت چه راز آورده اند
هر کسی را هست بازاری و قدر و قیمتی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۸
یاد یارانی که با ما عهد یاری داشتند
برشکستند از وفاداری و باد انگاشتند
حق حرمت حق عزت حق نان حق نمک
جمله ناحق بود پنداری همه بگذاشتند
خود وفا در اصل گویی بود معدوم الوجود
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۰
گر همه عالم به بد گفتن زبان در من کشند
من چه غم دارم اگر با من خوشاند ار ناخوشاند
خودپرستان میرمند از ما که ما مَی میخوریم
ز آدمیّتشان نصیبی نیست یا مستوحشاند
این همه شوریدگی و مستی و دیوانگی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۱
چون نه با مایی اگرچه خاص ما رایی چه سود
خاص ما را باش اگر نه زان که با مایی چه سود
سال ها کردم شکیبایی و هم سودی نداشت
گر نخواهی رحمتی کردن شکیبایی چه سود
گفته بودی روی بنمایم دمی امّا چرا
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۵
یار با ما یک زمانی در میان آید مگر
پرده از رویِ جهانآرای بگشاید مگر
چشمِ آن دارم که همچون روی شهرآرایِ خویش
کلبۀ احزانِ ما یک شب بیاراید مگر
با سرِ پیمانۀ فطرت شود هم عاقبت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۰
پند داعی بشنو پسرو پندار مباش
تخم شیرین ز پی مائده دو شوره مپاش
مشرکان دعوی توحید نکردندی کاش
چه کند طاقت خورشید ندارد خفّاش
فقها بیهده گویند و مشایخ فحّاش
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۲
کیست شیخ الوقت تا فریاد دارم بر درش
زان که خلقی در ضلالت برد زلفِ کافرش
آن که گر یک بوسه با بادِ صبا هم ره کند
در خروش آید نباتِ مصر و شهد از شکّرش
وان که از رویِ شرف لؤلؤیِ لالا در صدف
[...]