گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱

 

سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را

از صبوحی‌های شاه آگاه کن فساق را

از عنایت‌های آن شاه حیات انگیز ما

جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق ما

چون عنایت‌های ابراهیم باشد دستگیر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲

 

دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا

مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا

جام می می‌ریخت ره ره زانک مست مست بود

خاک ره می‌گشت مست و پیش او می‌کوفت پا

صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳

 

شمع دیدم گرد او پروانه‌ها چون جمع‌ها

شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمع‌ها

شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان

او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمع‌ها

چون شکر گفتار آغازد ببینی ذره‌ها

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴

 

دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را

بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را

هر چه بر افلاک روحانیست از بهر شرف

می‌نهد بر خاک پنهانی جبین تبریز را

پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بی‌درنگ

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۵

 

از فراق شمس دین افتاده‌ام در تنگنا

او مسیح روزگار و درد چشمم بی‌دوا

گرچه درد عشق او خود راحت جان منست

خون جانم گر بریزد او بود صد خونبها

عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶

 

ای هوس‌های دلم بیا بیا بیا بیا

ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا

مشکل و شوریده‌ام چون زلف تو چون زلف تو

ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا

از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷

 

ای هوس‌های دلم باری بیا رویی نما

ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما

مشکل و شوریده‌ام چون زلف تو چون زلف تو

ای گشاد مشکلم باری بیا رویی نما

از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸

 

امتزاج روح‌ها در وقت صلح و جنگ‌ها

با کسی باید که روحش هست صافی صفا

چون تغییر هست در جان وقت جنگ و آشتی

آن نه یک روحست تنها بلک گشتستند جدا

چون بخواهد دل سلام آن یکی همچون عروس

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹

 

ای ز مقدارت هزاران فخر بی‌مقدار را

داد گلزار جمالت جان شیرین خار را

ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو

در سجودافتادگان و منتظر مر بار را

عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳

 

طال ما بتنا بلاکم یا کرامی و شتنا

یا حبیب الروح این الملتقی اوحشتنا

حبذا شمس العلی من ساعه نورتنا

مرحبا بدر الدجی من لیله ادهشتنا

لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴

 

ایه یا اهل الفرادیس اقرؤا منشورنا

و ادهشوا من خمرنا و استسمعوا ناقورنا

حورکم تصفر عشقا تنحنی من ناره

لو رات فی جنح لیل او نهار حورنا

جاء بدر کامل قد کدر الشمس الضحی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸

 

آه از این زشتان که مه‌رو می‌نمایند از نقاب

از درون سو کاه تاب و از برون سو ماهتاب

چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون

دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب

عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹

 

یا وصال یار باید یا حریفان را شراب

چونک دریا دست ندهد پای نِه در جوی آب

آن حریفان چو جان و باقیان جاودان

در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب

همرهانِ آبِ حیوان خضریانِ آسمان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۴

 

عاشقان را گرچه در باطن جهانی دیگرست

عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست

سینه‌های روشنان بس غیب‌ها دانند لیک

سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست

بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵

 

خلق‌های خوب تو پیشت دود بعد از وفات

همچو خاتونان مه رو می‌خرامند این صفات

آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند

وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات

چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۶

 

چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات

چون نبینی بی‌جهت را نور ِاو بین در جهات

حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق

مسلمات مؤمنات قانتات تائبات

هر یکی با نازباز و هر یکی عاشق‌نواز

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷

 

خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست

نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست

گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست

گفت آری من قصابم گردران با گردنست

دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۸

 

خدمت بی‌دوستی را قدر و قیمت هست نیست

خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست

دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است

هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست

ور تو مستی می‌نمایی در محبت چون نه‌ای

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۹

 

چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست

گرچه با من می‌نشینی چون چنینی سود نیست

چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود

در میان جو درآیی آب بینی سود نیست

چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۰

 

ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست

میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست

باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد

باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست

آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین

[...]

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۴
sunny dark_mode