گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴

 

هوش اگر ناخن زند بر دل شراب ناب هست

ور سبو از می تهی گردد خمار و خواب هست

ای که گویی باعث غم خوی غمگین روی باش

غم ز بی باکی ندارم ورنه خود اسباب هست

گر نمی ارزم به وصلت ز آرزو منعم مکن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵

 

رو چه می خواهی دلا، ناز استغناست، هست

بی وفا تنهاست وارد، رنجش بی جاست، هست

ای که گویی با اسیران شیوه های او چه هاست

ناز مست و عشوه مست و هر جه آزادست هست

حال ما آن نازنین گرچه بداند نیست، لیک

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶

 

در محبت درد اگر پیچد دوا بسیار هست

ریش اگر ناسور شد الماس در بازار هست

گر ز لطفم نا امید، امیدوارم در عتاب

گر ندارم سبحه بر کف، بر میان زنار هست

شستن لوح گنه دستور ابر رحمت است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴

 

بیدلی کو از او پرسم دل آواره چیست

از مزاج دل تفاوت تا به سنگ خاره چیست

عهد پیش از خاطرم شد، عشق گویا بنگرم

بی وفایی های بخت و شوخی سیاره چیست

چاره ای آخر ضرور است از پی تحصیل درد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶

 

زخم کاویدن بر او الماس بستن کار کیست

رسم غم خواری نکو می داند این غمخوار کیست

مشتری بودن نه حد ماست در بازار دوست

چشم بستن از متاع، آخر ببین بازار کیست

این وصال جاودان، وین لطف روز افزون، دلا

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷

 

صومعه دیدم به جز مشتی بروت باد نیست

جز عصای آبنوس و شانه ی شمشاد نیست

بی نفس ارباب معنی زندگانی می کنند

لیک یک مو بر تن ای جمع بی فریاد نیست

وصف جنت کم کن ای رضوان که در بستان عشق

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱

 

کوی عشق است این که مرغ سدره، این جا، پر گذاشت

خوشدلی آمد که تاج غم ربا بر سر گذاشت

عقل دل را در ره عشق رهبر شد، ولی

تیز بینی کرد و در اول قدم رهبر گذاشت

آمد از شهر ازل با عالمی هوش و خرد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳

 

موج زن در دل خیال آن لب میگون گذشت

آب حیوان بین که از دریای آتش چون گذشت

تا دلی آوردم و این فتنه ها بر داشتم

از گرانباری چه ها بر خاطر گردون گذشت

با من گریان چه داری، رو که تا نزدیک من

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴

 

دوش دل ناگشته سیر از وصل او بیهوش گشت

لیک شادم کز فغان در محفلش خاموش گشت

مرده ام زین غم که ناگه نیش ها در وی خلد

دوش چون دل با خیال دوست هم آغوش گشت

آن که دوش و دست او سجاده و تسبیح داشت

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳

 

در ازل رفتم به سیر کعبه و یاری نبود

آمدم در دیر، راهب بود و بیکاری نبود

کفر و دین و کعبه و دیر از ازل بودند، لیک

صلح و جنگی بر سر تسبیح و زناری نبود

در سبک روحی مثل بودند طاعت پیشه گان

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴

 

عشق اگر مرد است، مرد او تاب دیدار آورد

ورنه چون موسی بسی آورد، بسیار آورد

تا فریبد ابلهان را در متاع روی دوست

آسمان پیش از تو یوسف را به بازار آورد

بس که زخم غمزه خوردم زمین مشهدم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲

 

خم بجوش آمد، بگو چون توبه اکنون بشکند

توبه ای کز بی شرابی کرده ام چون بشکند

در چمن هرگز نکرد آن سرو قامت جلوه ای

کز خجالت باغبان صد نحل موزون بشکند

بر دهانش زن گر آرد نام همت بر زبان

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷

 

کو فنا تا زخم‌ها شمشیر بر مرهم نهند

بی‌خودی و هوشمندی سر به پای هم نهند

عمر فرصت کوته است و دست یغمایی دراز

تنگ‌چشمان را بگو تا برگ عشرت کم نهند

گر فشانم دُرد دَردی بر دل آسودگان

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲

 

دلبران نی دل به ناز و عشق غافل می‌برند

می‌کشند از عاقلان صد رنج تا دل می‌برند

کشتگان غمزهٔ معشوق در روز جزا

جمله غیرت بر قبول کار قاتل می‌برند

نگسلی از کاروان کعبه ای دل، کز شتاب

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵

 

آه ازین دل کز گریبان غمی سر بر نزد

صد مصیبت رفت و دست شیونی بر سر نزد

با وجود آن که زهر بی غمی نوشیده ام

زهر خندی بر مزاج عافیت پرور نزد

با چنین غوغا که در این بزم شورانگیز بود

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴

 

اهل معنی سر به صحرای درونم داده اند

جلوهٔ شیرین نشان قد چونم داده اند

دیگران در انتعاش از نغمه و من در ملال

وه چه ذوقی از نوای ارغنونم داده اند

بسته ام صد رخنه از دین بهر تعمیر حرم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱

 

هر زمان در فتنه خوش نامهربانی می‌شود

این همه غوغا برای نیم‌جانی می‌شود

عشق باغ دل‌نشین دارد، که مرغ دل در او

گر نشیند بر گیاهی ، آشیانی می‌شود

هرکه بنشیند به طرف خوان گردش‌های دهر

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲

 

عاقلان آدابت آموزند و رسوایت کنند

دامن جمعی به دست آور که شیدایت کنند

ناگهان عشقت کدازند، از حجاب ناکسی

پرده بگشا تا ز نادانی تمنایت کنند

باغ گل پژمرده کردی، رو ز کس در هم مکش

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲

 

دوش در دیر مغان بودیم و کس با ما نبود

گفت و گوها رفت و تشویش نفس با ما نبود

رو نکردیم از حرم یک بار در آتشکده

کز حریمش دامن خاشاک و خس با ما نبود

صد قدم رفتیم دور از کوی او در پس حجاب

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳

 

روی گرمی کو که داغم باز بوی خون دهد

مرهمی نگذارد و خونابه ای بیرون دهد

سودهٔ الماس غم را داده آمیزش به زهر

هست لذت بیدلی کو را ازین معجون دهد

گر زمام از پنجهٔ ناز آورد لیلی برون

[...]

عرفی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode