گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

گرچه هر روزی ز صد ره کم نمی بینم تو را

خون همی گریم اگر یک دم نمی بینم تو را

هر بنا محکم ز سنگ است ای دلت چون سنگ سخت

چون بنای دوستی محکم نمی بینم تو را

عشق شد در دل مقیم ای عقل درد سر ببر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

کار ما جز فکر مردن نیست دور از یار ما

وه که یار ما ندارد هیچ فکر کار ما

روی در دیوار غم شبها به سر بردن چه سود

گرنه آن مه بر زند یک شب سر از دیوار ما

چند خود را پیش ما قیمت نهی ای پارسا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

آفتاب حسن طالع شد چو افکندی نقاب

حسن طالع بین که دیدم آن رخ چون آفتاب

در خیال خط مشکین تو با عارض به هم

دمبدم چشم تر ما می زند نقشی بر آب

خاک آن در زیر سر شبها غنودن دولتی ست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

هر کجا زد خیمه چون ماه سپهر آن آفتاب

بیدلان از رشته جان ساختند آن را طناب

بس که در هر منزلی آید ز چشمم سیل خون

خیمه ها در دیده مردم نماید چون حباب

تا نشانم گرد راهش هر طرف تابد عنان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

ای تو را قد خوب و ابرو خوب و زلف و چهره خوب

بر زبان اهل دل نام تو محبوب القلوب

با لب نوشین تو زد لاف شیرینی نبات

مصریان از شهر خود کردند بیرونش به چوب

با تو هر کس را هوای دولت هم خانگی ست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

دردمندم عاجزم بیمار و تنها و غریب

حال خود مشروح گفتم وقت لطف است ای طبیب

هر شفا در حقه غیب است و آن در دست توست

حقه بگشا و کرامت کن شفایی عن قریب

جوشش دریای فضلت نیک و بد را شامل است

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

گفتمش ای سخت دل عهد تو سست است از نخست

گفت تا کی گوییم در روی چندین سخت و سست

گفتمش در عاشقی ما رند و بی باکیم و مست

گفت در عاشق کشی ما نیز چالاکیم و چست

گفتمش در خاک محنت دانه می پاشم ز اشک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

پیش ازان روزی که گردون خاک آدم می سرشت

عشق در آب و گلم تخم تمنای تو کشت

پای تا سر جمله لطفی گویی استاد ازل

طینت پاکت نه ز آب و گل ز جان و دل سرشت

روی بنما تا به طاق ابرویت آرند روی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

گر بود در خاک پیشم رویم از کوی تو خشت

به که باشد روزنی بر جای آن خشت از بهشت

گیسو اندر پاکشان روزی برون آ تا شود

چون بهشت ای حوروش خاک درت عنبر سرشت

رشته جان است ایوان وصالت را کمند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

چشم بگشادم پس از هجران به ابروی خوشت

ماه عید وصل نو کردم به روی مهوشت

خط نمودی پرتوی ناتافته زان رخ هنوز

سوختم از دود تو ناگشته گرم از آتشت

یک نهال آرزو در باغ جان ما نشان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

تارک درویش تارک فارغ از تاج زر است

کمترین ترک از کلاه تارکش ترک سر است

کی مکمل گردد از ترک دو عالم آن کلاه

زانکه ترک دیدن آن ترک ترکی دیگر است

سخره نفس بهیمی را نزیبد تاج فقر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

یار رفت از دیده لیکن روز و شب در خاطر است

گر به صورت غایب است اما به معنی حاضر است

عاشق اندر ظاهر و باطن نبیند غیر دوست

پیش اهل باطن این معنی که گفتم ظاهر است

در حضور دوست هر جانب نظر کردن خطاست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

شاهد بستان که چشمش نرگس و رویش گل است

سایه بر برگ گل او کرده شاخ سنبل است

مجمر فیروزه دان هر غنچه را کز گل در آن

آتشی افروخته از بهر داغ بلبل است

کوه و صحرا بس که می خوردند از جام سحاب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

آتش اندر خرمن ما زد رخت وین روشن است

خال مشکین تو بر رخ دانه ای زین خرمن است

آن رخ نازک چو آب از دیده رفت اما هنوز

نقش خالت چون سیاهی مانده در چشم من است

تو مرا چشمی و تا بر بام و روزن آمدی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

سینه تنگم نه جای چون تو زیبا دلبری ست

خوش بیا بر چشم من بنشین که روشن منظری ست

بر رخ زردم ببین خط های خونین از سرشک

کین ورق در حسب حال دردمندان دفتری ست

هر شبی چندان ز درد هجر بگدازم که روز

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

چرخ را جامی نگون دان کز می عشرت تهی ست

باده از جام تهی جستن نشان ابلهی ست

مرد جاهل جاه گیتی را لقب دولت نهد

همچنان کاماس بیند طفل و گوید فربهی ست

از بقا گردون قبایی بر قد یک تن ندوخت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

این همه خونابه کاندر چشم گریان من است

گشته پیدا از جراحت های پنهان من است

قاصدی کاید ز جانان بهر قتل دیگری

قاصد جانان مگو کو قاصد جان من است

پرده از راز دلم چون غنچه برخواهد گرفت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

هر نشان کز خون دل بر دامن چاک من است

پیش اهل دل دلیل دامن پاک من است

دمبدم ای غنچه رعنا مخند از گریه ام

کین چمن را آب و رنگ از چشم نمناک من است

عشق تو نگرفت بالا تا دل و جانم نسوخت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

نامه کز جانان رسد منشور اقبال من است

مهر او بر نامه نقش لوح آمال من است

ذره سان حالم هواداری ست آن خورشید را

یک به یک ذرات عالم شاهد حال من است

هر زمان فال غمی گیرم ز دل در حیرتم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

باز چشمم درفشان از لعل گوهربار کیست

اشک من زین گونه گلگون از گل رخسار کیست

زیر دیوار تو هر شب زار نالم تا سحر

بر لب بام آ شبی کین ناله های زار کیست

چشم می دارند خلقی دیدن رویت به خواب

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۹
sunny dark_mode