گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۷۲

 

دل که عمری داشت در خاطر تمنای خطت

عاقبت دیوانه اش دیدم ز سودای خطت

فتنه شوخ است آیه تمکین نمی داند که چیست

حسن بی پروا ندارد هیچ پروای خطت

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۷۴

 

درس بی آرامی از سیلاب می باید گرفت

نسخه بیتابی از سیماب می باید گرفت

موسم گل می رسد ساغر پرستان فرصت است

خون زاهد از شراب ناب می باید گرفت

می دهد از راز پنهانش خبر چین جبین

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۷۵

 

عقل از دیوانگی ارشاد می باید گرفت

بی تکلف مشربی را یاد می باید گرفت

قاتلی دارد که نامش را نمی داند هنوز

بیدماغی از دل ما یاد می باید گرفت

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۷۶

 

در شب آدینه بزم حال می باید گرفت

صبح شنبه جام مالامال می باید گرفت

نوبهاری می رسد خوش جلوه چون طاوس مست

می پرستان عید استقبال می باید گرفت

گه برای دوستان گه از برای دشمنان

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۷۹

 

یاد او کرد ز دل تا چشم حیران گل شکفت

نام او بردم ز لب تا گوش مستان گل شکفت

بسکه لبریز تماشای تو بودم زیر تیغ

از گل هر قطره خونم صد گلستان گل شکفت

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۸۳

 

می‌کند در بیضه مرغ از یاد دام اندیشه تلخ

گردد از شوق نگاهی شهد می در شیشه تلخ

می‌کند گاهی تغافل در کمین صید دل

بار شیرین می‌دهد نخلی که دارد ریشه تلخ

با گل رعنا نماید شبنم یکدل دو رو

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۸۷

 

می‌گریزم سایه الفت‌شکاران کم مباد

می‌سپارم جان نوازش‌های یاران کم مباد

می‌کشان را بر سر خاکم بساطی چیده‌اند

در غبار من گل ابر بهاران کم مباد

می‌روم از خود گلاب چاره‌ای در کار نیست

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴۳

 

کی چو بی‌دردان نوید وصلم از جا می‌برد

می‌شود خون گر دلم نام تمنا می‌برد

عقل زاهد می‌کند گر ترک این سودای خام

جنس بالا دستی از بازار مینا می‌برد

عشق یوسف را چراغ بزم زندان می‌کند

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴۴

 

آنکه لعلش بیشتر از نیشتر دل می‌برد

گر به خاطر بگذرد شیرین‌شکر دل می‌برد

غیر حرف او نمی‌دانم چه گویم در جواب

هرکه می‌پرسد ز حال من خبر دل می‌برد

شاهد رنگین دنیا جلوه‌ای دارد مپرس

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴۹

 

چشمت از هر گردشی بزم دگر آماده کرد

عکس رویت شیشه آیینه را پر باده کرد

نسخه بینایی‌ای می‌خواست بهر روزگار

مصلحت بینی که لوح خاطرم را ساده کرد

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۵۴

 

دل ز تاراج نگاه شعله بازش می‌رسد

گفتن افسانه سوز و گدازش می‌رسد

طفل و محجوب است و بی‌باک است و معشوق رسا

هرچه خواهد می‌تواند کرد نازش می‌رسد

چشم و زلفش اختیار عالمی دارد اسیر

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۵۵

 

هستیم از بس غبار خاطر احباب شد

هر سر مژگان من سرچشمه سیلاب شد

پاره ابری شد از باران اشک من قفس

چشمه دام از سرشکم حلقه گرداب شد

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۵۶

 

از کدوی باده کی باشد که گلها بشکفد

در گل ساغر بهار خاطر ما بشکفد

کو بهار نکهت پیراهنی کز جلوه اش

همچو نرگس غنچه چشم تر ما بشکفد

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۶۱

 

هر که را چیزی به قدر ظرف همت داده اند

روزی ما از سر خوان محبت داده اند

با دو عالم شوق گفتن بیزبانم کرده اند

با هزاران حسرت دیدار حیرت داده اند

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۶۴

 

عشق اول بر دل غم‌پرور آتش می‌زند

شعله چون بیدار شد بر بستر آتش می‌زند

پیش گرمی‌های آه ما چراغ مرده‌ای است

برق بی‌حاصل که بر خشک و تر آتش می‌زند

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۶۵

 

نو بهار آمد دلم فال شکفتن می زند

بوی گل بر آتش افسرده دامن می زند

نیست آسان خاطر جمعی پریشان ساختن

می گذارد برق تا خود را به خرمن می زند

اشک طوفان کوششی از بهر تعمیرم فرست

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۶۸

 

کی سر شوریده من فکر سامان می‌کند

چاک‌های سینه‌ام کار گریبان می‌کند

شب به یاد روی آتشناک او در کنج غم

گریه‌ای دارم که آتش را گلستان می‌کند

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۶۹

 

بس که گلگون سرشکم جلوه رنگین می‌کند

گریه من دشت را دامان گلچین می‌کند

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۸۷

 

شبنم اشکی به دل دارم ثمرها بیشتر

یا ربی دارم به لب جوش اثرها بیشتر

خوشنوا سازی به دست روزگار افتاده است

شوخی عیش پدرها از پسرها بیشتر

چون نباشم محرم عالم که کارم با دل است

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۹۵

 

آبرو گر بایدت سرگشته چون خاشاک باش

طره هر موج دریا گو خم فتراک باش

کعبه مقصود خواهی خاکساری پیشه کن

همچو نقش پا در این ره دلنشین خاک باش

بی جراحت سینه آیینه از بی جوهری است

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
۱
۹
۱۰
۱۱
۱۲
sunny dark_mode