گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را

باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را

باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار

آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را

باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت

[...]

سنایی
 

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » غزلیات » شمارهٔ ۱ - باز باد اندر فتاد

 

از باد اندر فتاد این سرخ سر چیغوز را

باز بتوان معز کردن بر سر او . . . وز را

چون ستان من باز گردم سرش بر گنبد رسد

چون سقونی لعل سازد گنبد پیروز را

بامدادان در شود بیرون نیاید شام را

[...]

سوزنی سمرقندی
 

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۲۶ - داستان شاهزاده و گرمابه بان و زن

 

باز باد اندر فتاد این سراسقنقوز را

پاره بتوان کرد گویی بر سر او گوز را

ظهیری سمرقندی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲

 

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح‌رویی می‌رود

کان صباحت نیست این صبح جهان‌افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

[...]

سعدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵

 

باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟

گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟

دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر

در بر من، شکر گویم دولت پیروز را

گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست

[...]

اوحدی
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲

 

پیش دلسوزان درآر آن شمع بزم‌افروز را

تا بیاموزد ز جان دردمندان، سوز را

تا جهان از پرتو شمع جمالش روشن است

هیچ رونق نیست خورشید جهان‌افروز را

زخم اگر دانم که از دست بلورین وی است

[...]

جلال عضد
 

میلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

کو فریب وعده ای، جان بلااندوز را؟

تا به شغل انتظارش بگذرانم روز را

چون کنی دورم، نگاهی کن که بهر احتیاط

رشته می بندند برپا، مرغ دست آموز را

سینه‌ام را چاک کن ای عشق با تیغ جنون

[...]

میلی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

باد آورده بگلشن مژده نوروز را

گل نود از شاخساز آن موکب فیروز را

دوستان در بوستان رخت اقامت میبرند

ما بکاخ اندر کشیم آن شمع شب افروز را

حاصلی هستی برده اندوختم با صد امید

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

گر نبینم روزی آن مهر جهان افروز را

تیره تر از شب به بیند چشم من آن روز را

دل بشوق تیر مژگانش کشد از دیده سر

تا مگر گردد هدف آن ناوک دل دوز را

خواست تا خلق جهانش بنده فرمان شوند

[...]

صغیر اصفهانی
 
 
sunny dark_mode