خاقانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۴ - در مدح امام الشارع وحید الدین ابو المفاخر عثمان پسر کافی الدین عمر پسر عم و داماد خاقانی
نام نیکش را نهم بنیادها کز نفخ صور
آسمان بشکافد و نشکافد آن بنیاد من
خاقانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۴ - در مدح امام الشارع وحید الدین ابو المفاخر عثمان پسر کافی الدین عمر پسر عم و داماد خاقانی
چون مبارک باد گویم روز او را شک مکن
کآسمان آمین کند وقت مبارک باد من
خاقانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۴ - در مدح امام الشارع وحید الدین ابو المفاخر عثمان پسر کافی الدین عمر پسر عم و داماد خاقانی
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من
خاقانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۴ - در مدح امام الشارع وحید الدین ابو المفاخر عثمان پسر کافی الدین عمر پسر عم و داماد خاقانی
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
ای بهار جان و دل بخرام یکره در چمن
غمزه خون خوار را یک باره بر آتش بزن
آتش رخساره بنمای و دل لاله به سوز
تا چمن از عشقت از خود فارغ آید همچو من
گر رخ خوب تو دارد رنگ شاخ ارغوان
[...]
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۹ - مدح خواجه رکن الدین حسن
عرض داد از چابکی خورشید شمعی پیرهن
در جلال آسمان بر مهد اطفال چمن
ابر دریا باری از الماس هندی چاک زد
بی گناهی تا بدامان جیب پاکان عدن
گه بر اطراف چمن غلطد به پهلو آفتاب
[...]
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل هشتم
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بیعشق یعقوب از گزاف
تو تیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل هشتم
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل هشتم
بیجمال یوسف و بیعشق یعقوب از گزاف
تو تیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب نهم » صفت کوهی که نشیمنگاهِ عقاب بود و شرحِ مجلسِ او
وهم ازو افتان و خیزان رفتی، ار رفتی برون
عقل ازو ترسان و لرزان دادی، ار دادی نشان
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب نهم » صفت کوهی که نشیمنگاهِ عقاب بود و شرحِ مجلسِ او
وهم ازو افتان و خیزان رفتی، ار رفتی برون
عقل ازو ترسان و لرزان دادی، ار دادی نشان
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳۶
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن
تا چهها در می دمد این عشق در سرنای تن
هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان
از می لبهاش باری مست شد سرنای من
گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۳
می گزید او آستین را شرمگین در آمدن
بر سر کویی که پوشد جانها حله بدن
آن طرف رندان همه شب جامهها را می کنند
تا ببینی روز روشن ما و من بیما و من
رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۹
آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن
بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن
خود مرید من نمیرد کآب حیوان خورده است
وانگهان از دست کی از ساقیان ذوالمنن
ای نجات زندگان و ای حیات مردگان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۶
سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن
آستین را می فشاند در اشارت سوی من
همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او
وز شراب عشق او این جان من بیخویشتن
زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن
زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی رسن
عقل گوید گوهرم گوهر شکستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۲
یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من
بر کنار چشمه خفته در میان نسترن
حلقه کرده دست بسته حوریان بر گرد او
از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن
باد می زد نرم نرمک بر کنار زلف او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
از بدیها آن چه گویم هست قصدم خویشتن
زانک زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن
گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او
نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن
تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷۷
در ستایشهای شمس الدین نباشم مفتتن
تا تو گویی کاین غرض نفی من است از لا و لن
چونک هست او کل کل صافی صافی کمال
وصف او چون نوبهار و وصف اجزا یاسمن
هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷۸
ایها الساقی ادر کأس الحمیا نصف من
ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن
مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن
چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
[...]