گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۶۲

 

رفت آن عهدی که من بی یار ساغر می زدم

بر کمر دارم کنون دستی که بر سر می زدم

بود طرق قمریان انگشتر پا سرو را

در گلستانی که من با او سراسر می زدم

می دواندم ریشه در دل قاتل بیرحم را

[...]

صائب تبریزی
 
 
sunny dark_mode