گنجور

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

بسکه شب ها آتشم از تاب دل در بستر است

کس نداند کین منم یا توده خاکستر است

آه آتش زای من با باد استغنای تو

چون چراغ بیوه زن بر رهگذار صرصر است

محفلی دارم به سامان طرب دور از تو لیک

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶

 

ماه چاه نخشب خم در نقاب ساغر است

یا به چینی پرده در خاقان چین را دختر است

بس که شب‌ها آتشم از تاب دل در بستر است

کس نداند کاین منم یا تودهٔ خاکستر است

زلف آن بر روی او یا مجمر اندر آذر است

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۷

 

فتح ملوک از سپه است ای سپاه خط

چون شد که شاه حسن شکستن ز لشکر است

شد سینه ام چو پهلوی دارا ز موج خون

و آن دل به جای خویش چو سد سکندر است

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

آفتاب و چرخ و دورانی که شادی پرور است

چرخ ساقی آفتاب باده دور ساغر است

مامنی از عالم مستی طلب کآنجا مدام

عهد عهد باده خواران، دور دور ساغر است

خم فلک مستان ملک پیمانه مه می آفتاب

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۲ - به دوستی نگارش یافته

 

محفلی دارم به سامان طرب دور از تو لیک

برگ رامش دور از آن محفل بسازی دیگر است

خاک مجلس، چنگ قامت، ناله مطرب، غم ندیم

دور ساقی چشم خون پالا شراب و ساغر است

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶

 

ماه چاه نخشب خم در نقاب ساغر است

یا به چینی پرده در خاقان چین را دختر است

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶

 

زلف آن بر روی او یا مجمر اندر آذر است

روی او در موی او یا آذر اندر مجمر است

یغمای جندقی
 

رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین » بخش ۵۴ - خسرو دهلوی قُدِّسَ سِرُّه

 

راست رو را پیر ره کن گرچه زن باشد که خضر

چون به ظلمت ره کند گم مادیانش رهبر است

جعفر آن باشد که طیار از فلک بیرون رود

نه کسی کو بال را طیار دارد جعفر است

در تصوف رسم جستن خنده کردن بر خود است

[...]

رضاقلی خان هدایت
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » قطعات و ماده تاریخ‌ها » ۸- شد ز آب مهدی آباد آب حیوان شرمسار

 

شد ز آب مهدی آباد آب حیوان شرمسار

که نهان از دیده ی مردم به ظلمات اندر است

از صفائی خواستم تاریخ آن بی ریب گفت

آب جوی مهدی آباد آبروی کوثر است

۱۲۹۸ق

صفایی جندقی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

طره از باد وزان لرزان به روی دلبر است

کافرم گر باغبان باغ جنت کافر است

ابروان نازنینی بی قرارم کرده است

یا رب این آتش مگر از مهر در نیلوفر است

تا زوصف زلف و لب در باغ رویت دم زدم

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

دلبری دارم که در عالم نظیرش کم تر است

رخ قمر، بالا صنوبر، لب شکر، تن مرمر است

زلف و رو، بالا و ابرو، وان بناگوش و لبش

عقرب و خورشید، تیر و قوس و شیر و شکر است

قامت دل کش، جمال خوش، دهان تنگ او

[...]

وفایی مهابادی
 

طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

آنکه تسلیم سجود خاک پایش شد سر است

رهبر آیینه مطلب صفای جوهر است

طائر عشق از پر و بال هوس باشد بری

آنکه در دام تو افتد صید بی بال و پر است

دود آهم را اثر باشد سواد لعل او

[...]

طغرل احراری
 

طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

تا نهال قامت او را صنوبر چاکر است

در چمن قمری ز حسرت همدم خاکستر است

بر ثبوت امتیاز حسنش از خوبان دهر

سبزه خط زمرد فام لعلش محضر است

دوش در گلشن حدیث جعد گیسویش گذشت

[...]

طغرل احراری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۷۶ - میخانهٔ فرنگ

 

یاد ایامی که بودم در خمستان فرنگ

جام او روشنتر از آئینهٔ اسکندر است

چشم مست می فروشش باده را پروردگار

باده خواران را نگاه ساقی اش پیغمبر است

جلوهٔ او بی کلیم و شعله او بی خلیل

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۷۶ - میخانهٔ فرنگ

 

یاد ایامی که بودم در خمستان فرنگ

جام او روشنتر از آئینهٔ اسکندر است

چشم مست می فروشش باده را پروردگار

باده خواران را نگاه ساقی اش پیغمبر است

جلوهٔ او بی کلیم و شعله او بی خلیل

[...]

اقبال لاهوری
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - حب الوطن

 

هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است

معنی حب‌الوطن‌، فرمودهٔ پیغمبر است

هرکه ‌بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان

چون شهیدان‌از می فخرش‌لبالب‌ساغر است

از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

جمله خوبی های عالم در محبت مضمر است

هر چه فعل نیک باشد مشتق از این مصدر است

هر که را نبود محبت باید او را سوختن

زانکه در بستان گیتی او نهال بی بر است

بی محبت هیچ موجودی نیاید در وجود

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

جمله خوبی های عالم در محبت مضمر است

هر چه فعل نیک باشد مشتق از این مصدر است

هر که را نبود محبت باید او را سوختن

زانکه در بستان گیتی او نهال بی بر است

بی محبت هیچ موجودی نباید در وجود

[...]

صغیر اصفهانی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode