گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸

 

حسن چون آرد به جنگِ دل سپاهِ خویش را

بشکند بهرِ شگون اول کلاهِ خویش را

سوختم، چند از حجابِ عشق دارم زیرِ لب

چون الف در بَسمِ پنهان مَد آهِ خویش را؟

تا کی از تر‌دامنی در پرده باشی چون حباب؟

[...]

صائب تبریزی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

تا ز رویش گلستان کردم نگاه خویش را

خود زدم آتش به دست خود گیاه خویش را

شکوه‌ای در دل گذشت از هجر او تیغم سزاست

هیچ‌کس چون خود نمی‌داند گناه خویش را

همچو خواب‌آلوده از کاروان افتاده دور

[...]

قدسی مشهدی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

دل چسان پنهان کند در سینه آه خویش را

دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را

بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب

ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را

در بزرگی باید افگندن ز سر تاج غرور

[...]

واعظ قزوینی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

آنکه گرداند ز ما دانسته راه خویش را

کاش می آموخت برگشتن نگاه خویش را

انتقام فتنه از بیباکی من می کشد

خوی حسن از عشق می داند گناه خویش را

سرزمین جلوه صیاد ما دام بلاست

[...]

اسیر شهرستانی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

ساخت هر کس از توکل تکیه گاه خویش را

از خس و خار خطر پرداخت راه خویش را

همچو داغ لاله ام در دل گره گردیده است

بسکه می دارم نهان در سینه آه خویش را

در قطار بی گناهانت شمردن می توان

[...]

جویای تبریزی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

شعله ور چون برق خواهم بی تو آه خویش را

تا کنم زان چاره ی روز سیاه خویش را

نیست ناز و غمزه در فرمان او چون خسروی

کز خرابی منع نتواند سپاه خویش را

شکوه ی او جرم ما وین جرم را دل عذر خواه

[...]

سحاب اصفهانی
 
 
sunny dark_mode