گنجور

قطران تبریزی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۶ - در مدح یمین الدین محمد

 

گل برون آمد ز پرده چون تو ای عیار یار

همچو من نالید بلبل بر سر گلزار زار

همچو تو بالد همی اندر کنار باغ سرو

همچو من نالد همی در دامن کهسار سار

گر کسی خواهد که از گل همچو بلبل برخورد

[...]

قطران تبریزی
 

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۹ - در مدح ابومنصور وهسودان

 

شد ز فر ماه فروردین جهان فردوس وار

باغها دیبا سلب شد شاخها مرجان نگار

قطران تبریزی
 

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۷ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

ابر آذاری برآمد از کران کوهسار

باد فروردین بجنبید از میان مرغزار

این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار

وان گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار

خاک پنداری به ماه و مشتری آبستنست

[...]

منوچهری
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۵ - در شکرگزاری از آغاز پادشاهی سیف الدوله محمود

 

ساقیا چون گشت پیدا نور صبح از کوهسار

بر صبوحی خیز و بنشین جام محمودی بیار

آسمان گشت از شعاع آفتاب آراسته

همچو شخص من به خلعت های خاص شهریار

گر یکی خورشید باشد بر سپهر آبگون

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۰ - مدح ابونصر پارسی

 

ای یل هامون نورد ای سرکش جیحون گذار

از تو جیحون گشت هامون روز جنگ و وقت کار

عزم تو در هر نخیزی آتشین راند سپاه

حزم تو در هر مقامی آهنین دارد حصار

مانده گرد از باره تو خاره را در سنگلاخ

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۱ - ستایشگری

 

خسروا چون تو که دیدست افتخار و اختیار

خسروان را اختیاری خسروی را افتخار

شاهی و شیری و هر شاهی و هر شیری که هست

مانده از هول تو اندر اضطراب و اضطرار

ذات جاهت را نشانده کامگاری بر کتف

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۴ - مدح بهرامشاه و التزام به نام آن پادشاه

 

تا برآمد ز آتش شمشیر بهرامی شرار

داد گیتی را فلک بر ملک بهرامی قرار

کرد بهرام افتخار از ملک شه بهرام شاه

در همه معنی که برتر دیده از این افتخار

گشت ملک و عدل او آباد تا ملکست و عدل

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۱ - ستایشگری

 

خسروا چون تو که دیدست افتخار و اختیار

خسروان را اختیاری خسروی را افتخار

مسعود سعد سلمان
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۱

 

تا خزان زد خیمهٔ کافورگون در کوهسار

مفرش زنگارگون برداشتند از مرغزار

تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر

زال زر باز آمد و سر برکشید از کوهسار

تا وشق پوشان باغ از یکدیگر گشتند دور

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۲

 

مشک و شنگرف است‌ گویی بیخته بر کوهسار

نیل و زنگارست‌ گویی ریخته بر جویبار

طَبلهٔ عطارست‌ گویی در میان‌ گلستان

تخت بزازست‌ گویی در میان لاله زار

از زمین گویی برآوردند گنج شایگان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۳

 

تا که جز یزدان به عالم در نباشد کردگار

جزملک سلطان به‌ گیتی در نباشد شهریار

از جلال او همی دولت بماند جاودان

وز جمال او همی ملت بماند پایدار

همچنان چون خاتم پیغمبران پیغمبرست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۴

 

آهن و نی جون پدید آمد ز صنع‌کردگار

در میان‌کلک و تیغ افتاد جنگ و کارزار

تیغ‌گفتا فخر من ز آن است‌کاندر شاء‌ن من

گاه وحی آمد «‌واَنزَلنَا الْحَدید» از کردگار

کلک‌گفتا آمد اندر شان من «‌ن والقلم‌»

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۶

 

چون عقیق آبدارست وکمند تابدار

آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار

آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر

زان عقیق آبدار و زان‌کمند تابدار

زلف او گرد رخش پروانه‌وارست ای‌عجب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۰

 

ای جهان را از قوام‌الدین مبارک یادگار

روز نو بر تو مبارک‌باد و جشن نو بهار

در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب

در چنین جشنی سزد چشم تو بر روی نگار

ساعتی‌گویی به ساقی جام فرعونی بده

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۲

 

چون شمردم یازده منزل ز راه روزگار

منزلی دیدم مبارک وز منازل اختیار

منزلی کان را همه روشندلان در بیعتند

منزلی کاو را همه اسلامیانند انتظار

منزلی‌کاو را همه تهلیل باشد بر یمین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵

 

هرکه را باشد ز دولت بخت نیک آموزگار

همچو سلطان معظم خوش‌گذارد روزگار

خسرو عاد‌ل معزالدین ملک سلطان که هست

از شهنشاهان و سلطانان جهان را یادگار

پادشاهی کز مرادش تا قیامت نگذرند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۷

 

چیست آن‌ کوه زمین‌پیما و باد راهوار

باره‌ای صحرانورد و مرکبی دریاگذار

هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم

پیکری پاکیزه‌گوهر راهواری شاهوار

بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۰

 

چون وزارت یافت صدر روزگار از شهریار

تهنیت ‌گویم وزارت را به صدرِ روزگار

صاحب دنیا قوام‌الدین نظام مملکت

سید و شاه وزیران و وزیر شهریار

بُوالمحاسن عبدِ رزاق آنکه ارزاق بشر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۳

 

چون ز سلطانان گیتی شهریاراست اختیار

فَرِّخ آن صاحب‌ که باشد اختیار شهریار

صاحبی باید که باشد کاردان و ‌دوربین

درخور صاحبقرانی کامران و کامکار

صاحب دنیا به صدر اندر نظام‌الدین سزد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۴

 

حَبَّذا این باغ خرم وین همایون روزگار

مرحبا این بزم فرخ وین مبارک شهریار

شهریاری جانفزای و روزگاری دلگشای

آ‌نت‌ زیبا شهریار و اینت‌ زیبا روزگار

شاه خورشید است و تختش چون سپهر هفتمین

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۹
sunny dark_mode