گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

تا رز آرد غوره وآن غوره تا انگورگردد

چشم ها باید به راه انتظارش کورگردد

خودگرفتم غوره شد انگور ناگردیده صهبا

ترسم از این کو خوراک مور یا زنبور گردد

خودگرفتم رفت آن انگور در خم تا شود می

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

خون به دل از بوی مویت نافه تاتار دارد

نافه تاتار کی مشکی چومویت بار دارد

خال رخسار تورا خوانم خلیل الله زیرا

کاندر آتش رفته وآتش را به خودگلزار دارد

ترک چشم مستت از مژگان به کف بگرفته خنجر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد

بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد

دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا

دلبری دارد ولیکن رسم دلداری ندارد

تا پرستارم شودبیمار گشتم همچوچشمش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

عاشق رویتو راکاری به کفر ودین نباشد

رهرو کوی تو را راهی به آن واین نباشد

گو بهخسرو شکر ار شیرین نباشد نیست شکر

گرچه شکر هست شکر لب ولی شیرین نباشد

همچوقدنازنینت سروی اندر باغ نبود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

وه که رم کرده غزالت را دل از من رام خواهد

رام گردد گر دلم را رام دام آرام خواهد

طفل دل ما را به تنگ آوره از بس گاه وبیگه

از لب وچشم تو از ما شکر و بادام خواهد

کامهایی کز لب شیرین وشکر جست خسرو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

یادگار از جم به جا نبود به غیر ازجام دیگر

گر نبودی جام هم از جم نبودی نام دیگر

از رخ وزلف تودیگرنور وظملت وام ندهی

ظلمت ونوری نبیندکس ز صبح و شام دیگر

درخم زلفت مده هر لحظه رم مرغ دلم را

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

 

من نه مستم از شراب از چشم یار مستم

از نگاهی کرده است آن دلبر عیار مستم

شاه وشیخ وشحنه شهر آگهند از مستی من

من به بزم شاه وهم درکوچه وبازار مستم

گرحریفان جمله مستنداز شراب می فروشان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸

 

من نه از زلف بتان این سان پریشان روزگارم

باشد از کج گردی چرخ این پریشانی که دارم

چارسوی وشش جهت را هفتخوان کرده است بر من

کرده پنداری گمان روئینه تن اسفندیارم

نیستم اشتر ولی دارم گران باری چو اشتر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶

 

دلبر ما را به حال ما اگر بود التفاتی

می شدی حاصل ز بندغم دل ما را نجاتی

معنی این را بگویم تا بدانی هجر و وصل است

اینکه می گویند می باشد مماتی وحیاتی

شاه شطرنج ار بشد پیش رخت مات این عجب تر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۵ - قطعه

 

کاش با تو آسمان میکرد یک کار از دو صورت

چار روزی بلکه من آسوده در کنجی نشینم

یا کند کورت که تو روی مرا دیگر نبینی

یا دهد مرگت که من روی ترا دیگر نبینم

بلند اقبال
 
 
sunny dark_mode