گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۵

 

دانی چه بود بادهٔ گلگون ز رگ تاک

لعلی است که کردند برون از جگر خاک

جز پاک نیندیشد و جز پاک نبیند

در هر که بود دیدهٔ غمناک و دل پاک

صد شیوه به هر چشم زدن باز نماید

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱

 

شد شبنم بی مهر روان بر ورق گل

بلبل شده سرمست ز بوی عرق گل

بس ریخته ای خون صراحی تو در این باغ

آتش به گلستان زده امشب شفق گل

اوراق پریشان شده اش صرف هوایی است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۲

 

از چشم خود ای دلبر شایسته حذر کن

تو خسته نه ای ای نفس از خسته حذر کن

[هشدار] ز چشمی که به حیرت نگران است

مستی که به ره می رود آهسته حذر کن

خال تو سپندی بر آن آتش رخسار

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۵

 

ای کرده وطن تن، به سوی جان سفری کن

از جان گذر و جانب جانان نظری کن

بر خنجر و شمشیر زبان های فضولان

مانند کر از گوش تغافل، سپری کن

تا منزل مقصود خودی راه درست است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۸

 

ابروی تو را تا قلم صنع کشیده

حیرت ز مه نو سر انگشت گزیده

خطی که نمایان شده بر گرد رخ او

صادق نفسی سورهٔ اخلاص دمیده

جان طرفه همایی است که بازش نتوان دید

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

بنهاد چو بر دوش قضا طبل و علم را

فرمود نویسندهٔ تقدیر قلم را

طغراکش فرمان قضا و قدر خویش

بی دست و قلم کرد همان امر قدم را

لازم که قضا طبل زنان می رود آخر

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲

 

نقاش قضا نسخهٔ ابروی بتان را

گویا که به تصویر کشیده است کمان را

هرگز نه گشوده است و نه بسته است مه من

از ناز، میان را وز انداز دهان را

عمری است که در دامن زلف تو زدم دست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷

 

قرآن چو به حرف آمد و مخلوق شد انسان

آن سورهٔ رحمن شد و این صورت رحمان

در عالم ایجاد به اوصاف حقیقت

موصوف نگردید بجز حضرت انسان

چشمم به رخش شیفته و دل به خم زلف

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۶

 

با خلق مجازی ز حقیقت خبری نیست

ز آن روی در ایشان ز محبت اثری نیست

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۸

 

از جوهر خود جا به کمر خنجر او کرد

معراج کلاه است که جا بر سر او کرد

سعیدا
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

درماندگی خود به که گوییم خدا را

سلطان ندهد گوش به فریاد گدا را

گویند که هر تیره‌شبی را سحری هست

گویا سحری نیست شب تیره ما را

گل در قدمت باد صبا ریزد و ترسم

[...]

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

جا در صف عشاق مده اهل هوس را

حیفست که از هم نشناسی گل و خس را

تا بر دلت از ناله غباری ننشیند

از بیم تو در سینه نهفتیم نفس را

زآهم که شبیخون بفلک میزند امشب

[...]

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

افزوده غمی چون بغم دیگرم امشب

زنهار مگیرید ز کف ساغرم امشب

بر خرمن من دوش زدی آتش و رفتی

بودت گذری کاش بخاکسترم امشب

گویند به تسکین من افسانه و ترسم

[...]

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

دربان نکند جرأت و خاصان ملک هست

گوید که بسلطان که مرا کار شد از دست؟

مگسل ز من ای مهر گسل رشته الفت

کز هم چو گسستی نتوانیش بهم بست

از کرده پیشمان شدی اکنون تو که ما را

[...]

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

دلتنگم و پرواز گلستان هوسم نیست

گلزار به آسایش کنج قفسم نیست

می گریم و چون شمع امیدی ز کسم نیست

می نالم ومانند جرس دادرسم نیست

در هجر تو بایست که یک عمر بنالم

[...]

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

در حلقه خوبان چو تو یک عربده جو نیست

افسوس که چون روی تو خوی تو نکونیست

خم در قدحم ریز که در میکده عشق

سیرابی ما تشنه لبان کار سبو نیست

بی بخیه بهم باز نیاید لب زخمی

[...]

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

ما وشکن دامی و فریاد و دگر هیچ

فریاد زبی رحمی صیاد و دگر هیچ

صیاد جفا پیشه اسیران قفس را

ایکاش دهد رخصت فریاد و دگر هیچ

در خلوت دل پرده نشین نیست بجز تو

[...]

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

برکی نگرم؟ چون بتو دیدن نگذارند

وزکی شنوم، کز تو شنیدن نگذارند

ای وای بر آن مرغ گرفتار که در دام

پایش بگشایند و پریدن نگذارند

افسوس که از شربت وصل تو رقیبان

[...]

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

آنان که برخسار تو چون من نگرانند

دانند که زیبائی و ای کاش ندانند

ما کام دل خود زاسیری بستانیم

از ما اگر این کنج قفس را نستانند

برخیز که خود را برسانیم بمنزل

[...]

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

آن صبح امیدی که به دوران تو یابند

صبحی‌ست که از چاک گریبان تو یابند

هجران تو بی‌مصلحتی نیست که عشاق

قدر شب وصل از شب هجران تو یابند

تا عهد وفا با تو ببندند حریفان

[...]

طبیب اصفهانی
 
 
۱
۲۱۵
۲۱۶
۲۱۷
۲۱۸
۲۱۹
۲۷۶
sunny dark_mode