گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱

 

باز آمدی ای بخت همایون به سعادت

چون جان گرامی، به بدن، روز اعادت

از غمزه، سنان داری و در زیر لبان، قند

چون است به قصد آمده‌ای یا به عیادت؟

مهری است کهن، در دل و جان من و آن مهر

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴

 

از کوی مغان، نیم شبی، ناله نی، خاست

زاهد به خرابات مغان آمد و می‌، خواست

ما پیرو آن راهروانیم، که ما را

چون نی بنماید، به انگشت، ره راست

من کعبه و بتخانه نمی‌دانم و دانم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷

 

از بار فراق تو مرا، کار خراب است

دریاب، که کار من از این بار، خراب است

پرسید، که حال دل بیمار تو چون است؟

چون است مپرسید، که بیمار خراب است

کی چشم تو با حال من افتد که شب و روز؟

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷

 

مشنو، که مرا از درت، اندیشه دوری است

اندیشه اگر هست، ز هجران، نه ضروری است

دور از تو سرش باد ز تن دور، به شمشیر

آن را که به شمشیر ز کویت، سر دوری است

ما یار نخواهیم گرفتن، به دو عالم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳

 

بیمار غمت را به جز از صبر دوا نیست

صبرست دوای من و دردا که مرا نیست

از هیچ طرف راه ندارم که ز زلفت

بر هیچ طرف نیست که دامی ز بلا نیست

عشق است میان دل و جان من و بی‌ عشق

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴

 

ما را به جز از عشق تو، در خانه کسی نیست

بنمای رخ، از پرده که در خانه کسی نیست

بردار مه از سلسله تا خلق بدانند

کز سلسله داران تو، دیوانه کسی نیست

فرزانه‌تر مردم اگر، زاهد و صوفی است

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵

 

هر ذره که عکسی، ز رخ یار، ندارد

با طلعت خورشید بقا، کار ندارد

کوه و کمر و دشت، پر از نور تجلی است

لیکن همه کس، طاقت دیدار ندارد

در دل تویی و راز تو غیر از تو و رازت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶

 

جان زندگی از چشمه پرنوش تو دارد

دل، بستگی از سنبل خاموش تو دارد

ای دانه و دام دل ما، حلقه کویت

باز آی که دل، منتظر گوش تو دارد

دوشت، همه قصد طرف خاطر ما بود

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷

 

این یار که من دارم، ازین یار که دارد؟

وین کار که من دارم، از این کار که دارد؟

خلقی است همه، بر در امید، نشسته

تا یار، کرا خواهد و تا یار، که دارد؟

با این همه غم، گر غم من با تو، بگویند

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶

 

یارم به وفا وعده بسی داد و جفا کرد

هر وعده که آنم به جفا داد، وفا کرد

مهر تو بر آیینه دل پرتوی انداخت

ماننده ماه نوم انگشت نما کرد

هر جور که دیدم ز جهان، جمله جفا بود

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲

 

باد سحر از کوی تو بویی به من آورد

جانهاش فدا باد! که جان را به تن آورد

دلهای ز خود رفته ما را که غمت داشت

آمد سحری بوی تو با خویشتن آورد

دلها شده‌ بودند به یک بارگی از جان

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶

 

مستور در ایام تو معذور نباشد

هر چند که این ممکن و مقدور نباشد

ماقوت رفتار نداریم، اگر یار

نزدیک‌تر آید، قدمی دور نباشد

مست می او گرد که مرد ره او را

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸

 

هر سینه کجا محرم اسرار تو باشد؟

هر دیده کجا لایق دیدار تو باشد؟

مستان دل اغیار چه لازم که درین عهد

هر جای که قلبی است به بازار تو باشد

هر آینه آن دل که قبول تو نیفتد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹

 

مجموع درونی که پریشان تو باشد

آزاد اسیری که به زندان تو باشد

دانی سر و سامان ز که باید طلبیدن؟

زان شیفته کو بی سر و سامان تو باشد

من همدم بادم گه و بیگاه که با باد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹

 

باد سحر از بوی تو دم زد، همه جان شد

آب خضر از لعل تو جان یافت، روان شد

بی بوی خوشت بر دل من باد بهاری

حقا که بسی سردتر از باد خزان شد

خاک از نفس باد صبا بوی خوشت یافت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶

 

آنها که مقیمان خرابات مغانند

ره جز به در خانه خمار ندانند

من بنده رندان خرابات مغانم

کایشان همه عالم به پشیزی نستانند

سر حلقه ارباب طریقت بحقیقت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵

 

گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود

گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود

گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند

گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود

گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید؟

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸

 

چون خاک شوم وز گل من خار برآید

زان خار ببوی تو همه گل ببر آید

از عمر بسی رفت و ندانم که چه باقی است

وین نیز به هر نوع که باشد به سر آید

هر جا که ز خاک سر کوی تو کنم یاد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵

 

زلفین سیه خم به خم اندر زده‌ای باز

وقت من شوریده به هم بر زده‌ای باز

زان روی نکو چشم بدان دور که امروز

بر مه زده‌ای طعنه و در خور زده‌ای باز

از غالیه رسمی زده‌ای بر گل و شکر

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶

 

بر گل رفتم از غالیه تر زده‌ای باز

گل را به خط نسخ قلم در زده‌ای باز

گل را ز رهی ساخته‌ای از گره زلف

تا راه کدامین دل غمخور زده‌ای باز

بر گل زده‌ای حلقه و بر تنگ شکر قفل

[...]

سلمان ساوجی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode