گنجور

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

آن به که ز روزگار نیکی ماند

کز بد همه زشت و مرده ریگی ماند

با اهل صفا پیاله از دست منه

تا در خم روزگار سیکی ماند

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

دروازه‌ی روزگار اگر بربندند

و اجزای زمین به آسمان بربندند

برمی‌دهد از مهر زمین دل من

تا روز اجل که آیم از سر بندند

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

در حلقه عشق هر که را جا کردند

دل فارغش از معاد و مبدا کردند

تو دیده نداری که بینی گرنه

سرّیست که بر دو کون پیدا کردند

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

ای یار به تو گر دگری بفرستند

در هستی خویشت اثری بفرستند

با خویشتنت از دگری نیست خبر

بس بی‌خبری، باخبری بفرستند

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

مهر و مه اگر مهر نگینت بوسند

هر جا که قدم نهی زمینت بوسند

بر قاعده‌ی خلیفه می شاید اگر

شاهان زمانه آستینت بوسند

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

این دم همه کس را نبود تا که زند

در عشق منادی تولا که زند؟

ما هیچ به خود نه‌ایم و با او همه‌ایم

آری لِمَنِ المُلک به جز ما که زند؟

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

آن‌ها که همیشه در قیامت باشند

پیوسته کشنده‌ی غرامت باشند

از دل همه روزه در غرابت افتند

وز بد همه ساله در ملامت باشند

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

با ما نه کند مگر از آنها که کند

گر چه نبود عجب چنان ها که کند

نه روی شفاعت خطاها که کنیم

نه طاقت صبر امتحان ها که کند

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

عشقی که چو عشق ماست نقصان نکند

آن به که زیاده روی پنهان نکند

خاصیّت عشقی که مجازی نبود

دردیست که جستجوی درمان نکند

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

ناهید زرشک پیرهن پاره کند

کز دور نظر تیز درین باره کند

خورشید که صنعتش مرصّع کاریست

زیبد که نگین‌هاش سیاره کند

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

هر جا که گدایی و شهی خواهد بود

هر یک زدوگانه را رهی خواهد بود

بیدادی برمی‌کشم و می‌گویم

نیکست که هم داد گهی خواهد بود

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

آن کو زمی شبانه مخمور بود

نزدیک خرد ز زندگی دور بود

دل سوخته آتش غم را مرهم

خونیست که نامش آب انگور بود

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

در فطرت من گر گل و گر خار بود

اینجا سخن بیهده بسیار بود

حق می‌گویم که دوست با دوست رسد

من می دانم که یار با یار رسد

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

هرگز دل من زبخت خشنود نبود

می خواست ولی زعشق پر سود نبود

بگذشت شب عمر و در و حاصل من

چون اول افسانه همه بود و نبود

حکیم نزاری
 
 
۱
۴
۵
۶
sunny dark_mode