گنجور

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

دو عالم غرق انوار تجلی است

همه ذرات بیخود همچو موسیست

چرا مجنون شدی در جست و جویش

نظر بگشا که عالم پر ز لیلیست

من از مستی خبر از خود ندارم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

هر دل که از کدورت طبع و هوا برست

بیند عیان جمال رخت هر کجا که هست

مطلوب جان جمله بهر حال جز تو نیست

گر شیخ زاهدست و گر رند می پرست

مست ترا بطعنه خلقان چه التفات

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

بختم مدد نداد که بینم وصال دوست

ای کاشکی ز دور به بینم جمال دوست

از جان و از جهان بهوایش برآمدم

بیرون نرفت از دل و جانم خیال دوست

جان و دلم همیشه لگدکوب عشق اوست

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

دل را که داغ عشق ندارد نشان کجاست

بی سوز و درد جان کسی در جهان کجاست

سری که پیر میکده میگفت با عقل

در خانقاه و مدرسه رمزی ازآن کجاست

اسرار عشق حل چو نگردد ز درس علم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

تا یار پرده از رخ چون ماه برگرفت

آتش بجان جمله ذرات درگرفت

بگشا نظر که نور تجلی حسن یار

تابنده گشت و کون ومکان سربسر گرفت

رخسار او بناز و کرشمه هزار بار

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

مانیستیم و هستی ما هستی خداست

هستی به نیستی نه قرین است نه جداست

دلبر چو رو در آینه مختلف نمود

این صورت مخالف از آن اختلاف خاست

عالم چو عکس آینه و نقش سایه دان

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

عالم چو نقش موج ببحر وجود اوست

بود همه جهان بحقیقت نمود اوست

مقصود آفرینش عالم جز او نبود

هستی هر دو کون طفیل وجود اوست

وصف جمال ماه رخان در قرون و دهر

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

این حیله سازی فلک کینه دار هیچ

وین مکر دور دایره بی مدار هیچ

این دشمنی نه فلک و هفت کوکبش

وین دوستی دنیی ناپایدارهیچ

این عمر بی بقا که نکرد او بکس وفا

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

زان پیشتر که دور جهان را مدار بود

از شوق روی دوست دلم بیقرار بود

هرگز نگشت جان من از وصل ناامید

چون لطف دوست در حق من بیشمار بود

منصور وار گفت اناالحق بپای دار

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

ساقی چه شد که جمله جهان می پرست شد

این خود چه باده بود که ذرات مست شد

این روچه روی بود که یک جلوه چونکه کرد

عالم که نیست بود از آن جلوه هست شد

هشیار کی شود بجهان تا ابد دگر

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

جانم اسیر دام سر زلف یار شد

دل در هوای حسن رخش بیقرار شد

جانها معطرست و دو عالم پر از نسیم

تا زلف عنبرین برخت مشکبار شد

زآوازه فراق تو دلها بباد رفت

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

عاشق بکوی عشق چو خود را فدی کند

معشوقش از خودی خود او را خودی کند

هر لحظه هست و نیست شود نفس کاینات

فیض خدا چو هرنفس آمد شدی کند

روشن شود ز پرتو رخسار او جهان

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

چون از ازل نصیبه ما عشق یار بود

در عاشقی مگو که مرا اختیار بود

هر دم جمال تازه نماید بعاشقان

زان رو که جلوه های رخش بیشمار بود

مست مدام جام وصال حبیب را

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

خوش وقت عاشقان که بمعشوق همبرند

در کوی عشق محرم اسرار دلبرند

دایم ببزم وصل که اغیار ره نیافت

با یار خود بعیش و طرب جام می خورند

مرغان عشق چون پرو بالی بهم زنند

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

یارم اگر جمال نماید چه می شود

از رخ نقاب زلف گشاید چه می شود

دلبر اگر بکلبه احزان بیدلان

روزی بروی مهر درآید چه می شود

در بزم وصل گر بدهد بار عاشقان

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

زان پیشتر که کون و مکان را ظهور بود

در بزم وصل دوست دلم در حضور بود

ساقی چو داد باده به رندان می پرست

هر جرعه ز مشرب ما بحر نور بود

روزی که خلق مست می مختلف شدند

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

حسن تو جلوه کرد و بعالم عیان شد

در جلوه جمال تو رویت نهان شد

آراست یار جلوه نام و نشان بخود

ناگه فکند رخت و دگر بی نشان شد

آئینه خواست یار که بیند جمال خویش

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

معشوق جلوه کرد و دل از عاشقان ربود

اندر میانه واسطه دلال عشق بود

ذرات کون بیخبرند از شراب عشق

ساقی بمهر تا در میخانه را گشود

مستی زاهدان همه از نخوت و ریا

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

زان دم که باده خم وحدت بجام شد

مستی و عیش در همه آفاق عام شد

نام و نشان عالم و آدم نبد پدید

از جلوه جمال تو عالم بنام شد

تا باده لب تو بکام جهان رسید

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

آنان که درد عشق تو برجان گزیده اند

داغی بدل ز آتش شوقت کشیده اند

یک ذره درد عشق بعالم نمی دهند

چون لذت شراب محبت چشیده اند

سودائیان عشق چه دانند زیان و سود

[...]

اسیری لاهیجی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۷
sunny dark_mode