گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵

 

هر جا که همچو روی تو در بوستان گلیست

فریاد و الغیاث که معشوق بلبلیست

نسبت نمی کنم به شکر لعل دلکشش

خسرو ببین در او که چه شیرین شمایلیست

آن کس که منع ما به غم عشق می کند

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲

 

بر درد عشق دوست مرا گر طبیب نیست

هیچم دوای درد چو وصل حبیب نیست

بستان و گلستان و گل اندر جهان بسیست

بر روی چون گل تو چو من عندلیب نیست

لیکن ز گلستان گل وصلت ای صنم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷

 

ما را ز درد عشق تو یک دم قرار نیست

آخر چرا تو را غم این بی قرار نیست

بسیار غم که هست به جانم ز درد عشق

لیکن بتر ز شدّت هجران یار نیست

هر چند سر به سر همه عالم پر از غمست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸

 

ما را غمی چو شدّت هجران یار نیست

وینم بتر که غیر غمم غمگسار نیست

گفتم مگر نگار غم حال ما خورد

بوی وفا و مهر در این روزگار نیست

گفتی شبی به کلبه احزان گذر کنم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

بازآ که در فراق تو ما را قرار نیست

روز و شبم بجز غم عشق تو کار نیست

از گلستان روی تو ای سرو سیم تن

در دست ما کنون به جز از نوک خار نیست

باریست بر دل من مسکین که از چه روی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰

 

ای دل چه چاره چون که جهان پایدار نیست

جز درد و خون دیده در این روزگار نیست

زنهار غم مخور تو به احوال روزگار

زیرا که کار و بار جهان بر قرار نیست

خوش دار خاطرت مشو ای دل ز غم ملول

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

جانا دلم ز روی تو یک دم صبور نیست

بی روی جان فزای تو ما را حضور نیست

ای سرو برمگیر ز ما سایه ی قدت

زیرا که آفتاب تو از سایه دور نیست

ای شمع جمع ما که جهان از تو روشن است

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

 

شوقم به وصل دوست نهایت پذیر نیست

ای دوست از وصال تو ما را گزیر نیست

خوبان روزگار بدیدم به چشم خویش

آن بی نظیر در دو جهانش نظیر نیست

گفتی که در ضمیر نمی آوری مرا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴

 

یک دم مرا ز صحبت جانان گزیر نیست

غیر از خیال قامت او در ضمیر نیست

از پا درآمدم ز فراقت ستمگرا

لیکن چه چاره چونکه غمت دستگیر نیست

ای پادشاه حسن و لطافت بگو چرا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

 

دیدم که آن نگار چو بر من وفاش نیست

بر حال زار خسته دلان جز جفاش نیست

دردم به جان رسید ز هجران آن صنم

یک دم نظر به سوی من مبتلاش نیست

من شرح اشتیاق نیارم به صد زبان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

 

گرچه به پای بوس تو ما را مجال نیست

غیر از خیال روی توام در خیال نیست

آیم به سر دوان به سر کوی تو چو گوی

ای نور دیدگان ز منت گر ملال نیست

تا کی خوری تو خون دل عاشقان مخور

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷

 

ما را به غیر لطف تو شاها پناه نیست

زیرا که بنده ای چو من و چون تو شاه نیست

چون پایمال عشق شدم در غم فراق

آخر چرا به وصل توأم دستگاه نیست

دردم به دل رسید چرا ای طبیب من

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰

 

ما را به درد عشق تو جز صبر چاره نیست

شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست

چندان ز درد عشق تو خونم ز دیده رفت

کز اشک دیده بر سر کویم گذاره نیست

جانا به حال زار منت کی شود نظر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱

 

شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست

تدبیر ما به عشق تو جز صبر چاره نیست

ماییم بلبل و تو گلی در میان باغ

ما را به روی خوب تو غیر از نظاره نیست

چندان گریستم ز غم عشق آن صنم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵

 

دیدی که آن نگار سرو برگ ما نداشت

دل بستد از فلان و به دست غمش گذاشت

آن بس نبود کاو بستد دل ز دست ما

وآنگاه شحنه ای ز جفا بر دلم گماشت

گفتم مگر که ریش مرا مرهمی بود

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶

 

فریاد کان نگار سرو برگ ما نداشت

دل برد و تخم مهر رخش در جهان بکاشت

مشکل که یک زمان ز خیالم نمی رود

در دیده نقش صورت جان را مگر نگاشت

دل را مقام گشت بهشت برین دگر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۷

 

دلبر دلم ببرد و غم حال ما نداشت

وز جور شحنه ای چو غمش بر دلم گماشت

بگزید دلبری و بپیچید سر ز ما

شرم و حیا ز روی من خسته دل نداشت

نقّاش روزگار همه صورت رخت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۹

 

دوشم چه بود بی رخت ای دوست سرگذشت

آب دو چشم در غم رویت ز سر گذشت

گفتی بگوی شرح غم حال خویشتن

ترسم ملول گردی از این باب سرگذشت

کان سرو جان شبی نخرامید سوی ما

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۴

 

دلبر چه زود از سر پیمان ما برفت

از رفتنش چه سوز که بر جان ما برفت

دردم چو عشق دوست که حالش پدید نیست

هست و طبیب از سر درمان ما برفت

نشو و نما نکرد دگر شاخ نارون

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۶

 

ما را چو از نظر قد سرو روان برفت

خون دل از دو دیده جانم روان برفت

تا آن قد چو سرو برفت از نظر مرا

جان رفت از بر من و در پی روان برفت

بعد از هزار وعده نیامد دمی برم

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۰
sunny dark_mode