گنجور

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳

 

ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب

خطت کشیده دایرۀ شب بر آفتاب

زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب

روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب

آنجا که زلف تست همه یکسره شبست

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۷

 

یک نیمه عمر خویش ببیهودگی بباد

دادیم و ساعتی نشدیم از زمانه شاد

از گشت آسمانی و تقدیر ایزدی

برکس چنین نباشد و برکس چنین مباد

یا روزگار کینه کش از مرد دانشست

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

عید مبارک آمدو بر بست روزه بار

زان گونه بست بار که پیرار بست و پار

در طبع روزه دار گه آمد که هر زمان

میل شراب دار کند طبع روزه دار

بی شک بطبع عید خوش آیدش آنکه او

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۸

 

چون چتر روز گوشه فرو زد بکوهسار

بر زد سر علامت عید از شب آشکار

هر کوکبی بتهنیت عید بر فلک

در زیور شعاع برآمد عروس وار

چون بر فراخت عید علامت بدست شب

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۱

 

این بربطیست صنعت او سحر آشکار

و اندر عجب ز صنعت او چشم روزگار

چونانکه از چهار طبایع مرکبیم

ترکیب کرده اند طبایع درو چهار

عودست نام او و بدین سان که دید عود ؟

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

اکنون که تر و تازه بخندید نو بهار

ما و سماع و بادۀ رنگین و زلف یار

آن زر سیم خمره و لعل بلور درج

یاقوت سیم حلقه و مرجان در شعار

خورشید برج بره و ناهید چرخ بزم

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

در روزگار کامروا باد و شاد خوار

شاه ملوک و صدر سلاطین روزگار

سلطان ابوالملوک ملک ارسلان ، که چرخ

ایوانش را بدیده نهادست بر کنار

شاهی که تاج محمود از افتخار او

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۸

 

ای دست منت تو بمن بنده در دراز

درگاه تو ز حادثه من بنده را جواز

درهای رنج بسته بمن بر سخای تو

بر من در سرای تو بیگاه و گاه باز

صد کس نیازمند من و من بجاه تو

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۲

 

ای گلبن روان و روان را بجای تن

پیش آر جام و تازه کن از راح روح من

زان می که رنگ و بوی تقاضا کند ازو

د رکوهسار لاله و در باغ یاسمن

خمری که مشک خفته و بیدار در دو حال

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۴

 

رخسار و قد و زلف و بناگوش یار من

ماهست بر صنوبر و مشکست بر سمن

با ماه و با صنوبر او نور و راستی

اندر سمن طراوت و در مشک او شکن

این هر چهار فتنهٔ دین و دیده و دلند

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۶

 

گویی که ماه و مشتری از جرم آسمان

تحویل کرده اند بباغ خدایگان

وز ماه و مشتری شده آن خاک پرنگار

نوری عجیب صورت و شکلی بدیع سان

نی نی ، که ماه و مشتری از وی ربوده اند

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۵۶

 

بگداخت آبگینۀ شامی در آبدان

وز آب چشم ابر بخندید بوستان

با چشم پر سرشک اندر هوا نهاد

میغی برنگ قیر ز دریای قیروان

گر آسمان ز میغ بپوشید باک نیست

[...]

ازرقی هروی
 
 
sunny dark_mode