گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

آنم که از ضمیر منست انور آفتاب

زان برندارد ازقدم من سر آفتاب

کردندی از ثوابتش افلاک سنگسار

گر دست و پای من بفتادی گر آفتاب

خورشید ملک دانشم و بر معاینم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲

 

ترسم که بس که می کنم از درد اضطراب

از من چو نور دیده کند یار اجتناب

آهم ربوده خواب کسان ورنه گفتمی

هرگز کسی مبیناد این روز را به خواب

از آب دیده بر سر دریا نشسته ام

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

خوش در نگار بسته دگر نوبهارست

گل رنگ کرده باز به خون هزار دست

آب از نگار رنگ برد وین عجب که گل

از آب ابر بسته چنین در نگار دست

از حرص چیدن گل شاید که در چمن

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴

 

ای از سپاه خط تو خورشید در حصار

حسن تو بسته پنجهٔ خورشید را نگار

خوی دلت گرفت مگر روی نازکت

کز وی نمی‌رود چو نشیند بر او غبار

روی تو خواست تا ز جهان شب برافکند

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰

 

از بس که گریه کردم و از بس کشیدم آه

طوفان آب و آتش ماهی گرفت و ماه

در انتظار آن که برآرم دمی به کام

چشمم سفید گشت که روی هنر سیاه

طوفان غصه چند توان خورد کاشکی

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱

 

باز این منم گذاشته در کوی یار پای

بر اختیار خود زده بی اختیار پای

در چارباغ عالم من نایب گلم

سوزم گرم نباشد بر فرق خار پای

روزی که در رهش ننهم نار پیکرم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

چشم ترم به آب رسانیده آب را

حاجت نشد به رفتن دریا سحاب را

وصل تو را زبخت سیه چون طلب کنم

از شب طلب نکرده کسی آفتاب را

بر رغم من بود که نقاب افکند به رخ

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

دوزم شکاف سینه چو دل جلوه گاه کرد

خود هم به روز رشک نیارم نگاه کرد

دل خو به آه کرده بنوعی که روز وصل

هرچند خواست درد دلی گوید آه کرد

ای برق آه، تیرگی از روز ما مبر

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

در سینه ای که عشق درآمد هوس نماند

در وادی یی که آتشی افتاد خس نماند

در سینه بود با تو نفس رشک داشتم

چندان کشیدم آه که دیگر نفس نماند

از هر طرف که می نگرم در مقابلی

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

دردا که یار بر سر لطف نهان نماند

نامهربان دو روز به ما مهربان نماند

شرمنده ی سگان ویم، بعد مرگ هم

کز سوز سینه در تن من استخوان نماند

اکنون کشید تیغ که در آستان او

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

هرگز دل شکسته ما شادمان نبود

جور تو بود اگر ستم آسمان نبود

نقش تو در ضمیر نفس چون فرو برم

هرگز نسیم محرم این گلستان نبود

هرجا که بود مرغ دل ما اسیر بود

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

هرچند شمع مجلسی، ای دل خموش باش

سر بر سر زبان نگذاری به هوش باش

سوسن نه ای به هرزه زبان آوری مکن

تا همچو گل عزیز شوی جمله گوش باش

لب بسته دار چون صدف از تلخ و شور دهر

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

ما پای در گل از دل دیوانهٔ خودیم

ما غرق خون ز چشم سیه خانهٔ خودیم

گلخن نمود بر سرما اشک ما خراب

پیوسته خود خراب کن خانهٔ خودیم

خون جگر خوریم و نگیریم می ز کس

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲

 

رغبت به استخوان کسی کم کند سگش

ترسد که بو کند به غلط استخوان ما

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳

 

هرگز نبرد خاطر خوش ره به سوی ما

از باده تر نکرد گلویی سبوی ما

بینم در آینه اگر از بخت واژگون

تمثال نیز روی نتابد ز روی ما

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۶

 

ای سیدی که نور سیادت ز روی تو

رخشد چنان که از تتق صبح آفتاب

طفلان شوخ چشم معانی خاطرت

عریان چو سوی صفحه شتابند بی حجاب

ناموس دودمان سخن چون که کلک تست

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۷

 

ای افصح زمانه فصیحی که عقل کل

امروز با تو زبده ی ایران کند خطاب

در لفظ تازه فکر تو چون روح در بدن

در دیر کهنه طبع تو چون نشاء شراب

حل کرده ام غوامض حکمت به همتت

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۰

 

وسواسی نظیر تو ای شیخ ساخته

باور مکن که در همه شیخ و شاب هست

خفتن رسیده است و تو مشغول ظهر و عصر

وقتی نماز صبح کن کافتاب هست

هنگام غسل اگر به محیطت فرو برند

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۶

 

شاید که دیرتر کند از سینه‌ام گذر

خواهم که ناوکت همه بر استخوان خورد

افتادگان کوی ترا با وطن چه کار

مرغی که جان دهد چه غم آشیان خورد

با آن که خون من خوری، از رشک سوختم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۰

 

ای دل هوای نفس کند خانه‌ات خراب

ای خان‌و‌مان‌خراب حذر از افسانه‌اش

با آنکه پاک چشم بد و پاک زو حباب

آخر هوا به آب رسانید خانه‌اش

ابوالحسن فراهانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode