سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
مرا دردی است بی درمان که نی سر دارد و نی پا
نه عرضش طول را ماند نه طولش عرض را همتا
کسی از درد من واقف تواند شد سر مویی
که چون مویی شود در فکر درد بی سر و بی پا
دوای درد من درد است در دستی است درمانش
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
به رخ مهر جهان آرا به گیسو چون شب یلدا
به لب شیرین تر از حلوا به قد موزون تر از طوبا
فلک چترش کشد بر سر ملایک پیش او چاکر
کلام الله شد پیدا شهادت می دهد «لولا»
بهشت و حور و رضوانش همه در امر و فرمانش
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
الهی حل مگردان تا قیامت مشکل ما را
مکن چون لاله پیدا در جهان داغ دل ما را
خیالی ساز یارب هر جا که در بزم ما سازد
بپرداز از حکایت های عالم محفل ما را
به شادی بگذران از تنگنای زندگی یارب
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
مصور چون به تصویر آورد موی میانش را
چسان خواهد کشیدن با قلم مد بیانش را
دلم پیوسته از چین دو ابرویش حذر دارد
که نتواند کشیدن غیر صانع کس کمانش را
کلالت نیست در نطقش سخن لیکن ز بیتابی
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
زمین شوره، ای جان، کی شناسد قدر باران را؟
دلی اندوهگین داند صفای چشم گریان را
نزاعی نیست با شیطان فقیری را که قلاش است
ز عیاران ره خوفی نباشد مرد عریان را
چه خرمن ها که خاکستر نشد از تابش برقی
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
نمی دانم چرا کج بسته اند آیین ابرو را
که می دارند با شمشیر، قایم دین ابرو را
ز صد ملک سکندر می گریزم همچو افلاطون
اگر بر چهرهٔ آیینه بینم چین ابرو را
ز دیوان خط و خالش نظر برداشتم یکسر
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
خط یاقوت لعلش تا نمود آن مصحف رو را
نگاهش می کند تفسیر، بسم الله ابرو را
به پا می پیچدش سنبل پی بوسیدن پایش
به هر وادی که آن بدخو پریشان می کند مو را
زبان تیغ می بندد نگاه تیز جادویش
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
ز مجنون پرس اگر خواهی سراغ چشم آهو را
دل دیوانه می داند نگاه طفل بدخو را
ز فکر روز محشر صبحدم آسوده برخیزد
اگر بیند کسی در خواب آن چشم سخنگو را
سری در پیش افکن یک نفس پاس دم خود دار
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
نگاهی جانب ما کن که قربانت شود جانها
از آن چشمی که مجنون گشته آهو در [بیابانها]
ز مشتاقان چرا پوشیدهای عارض به رنگ گل
نوای بلبل شیداست زان رو در گلستانها
کمان ابروانت بسته زه گویا که پی در پی
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
جفاهای نگاهش ظاهر از لب های خندان است
جهان را دوستی امروز از صبحش نمایان است
ز عریانی نباشد دست من زیر بغل دایم
که دست نارسا شرمنده از چاک گریبان است
به شاهد نیست حاجت روز محشر کشتگانت را
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰
کلیم الله زد فریاد چون بر طور سینا رفت
چه حسن است این بت ما را که کوهش دید از جا رفت
از آن روزی که تلقین شهادت کرد شمشیرش
مسیحا دم فروبرد و عصا از دست موسی رفت
نمایان گشت ای ساقی ز در عمامهٔ زاهد
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰
ز من جان خواست جانان گفتمش از جان به جان منت
بجان و دل کشیدن می توان از جان جان منت
میان ما و او راه سخن از دل به دل باشد
که نتواند گذارد با ادا فهمان زبان منت
قبول شیب و بالا کی کند طبع بلند ما؟
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳
به آن برچیده دامان تهمت خونم کجا افتد
نسازد دست رنگین گر به پای او حنا افتد
چه سازم با چنان بالابلندی عشوه پردازی
که در دیدن ز کوتاهی نگاهم پیش پا افتد
ز استغنا کشم در زیر دامن پای رغبت را
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴
سعیدا از شکست سنگ اثر در مومیا افتد
خشوعی نیست چون در دل اجابت از دعا افتد
نرفته ذی حیاتی بی شکست خاطر از عالم
مسلم کی برآید دانه چون در آسیا افتد؟
چه غم در این چمن گر از نوای عیش، بی برگم
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷
نگریم بعد از این ترسم که دل خون جگر گردد
نسوزم سینه را داغش مبادا چشم تر گردد
ز خورشید جمالش نیست باکم بیم از آن دارم
که خط پیدا شود بر آن رخ و دور قمر گردد
به خاک آن کف پا روی خود می مالم و شادم
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰
زمین از اشک سرگردان من گرداب میگردد
زمان از نالههای زار من سیماب میگردد
مگر خورشید در این صبح با گل گرم سر کرده
که از گستاخیش در چشم شبنم آب میگردد
به چشم طالع ما سودهٔ الماس اگر پاشی
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱
ز بس بر سر خیال آن گل رخسار میگردد
به سرگر مشت خاری میزنم گلزار میگردد
مشو غافل ز چرب و نرمی گردون بزمآرا
که آخر شمع مومی، نخل آتشبار میگردد
نمیدانم چهها دیده است دل از گوشهٔ چشمش
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲
چو از نور تجلی ساغری سرشار میگردد
حبابآسا تهی از خود تمامی یار میگردد
به یاد تیغ آن ابرو بلندآوازه شد شعرم
چو حرف ماه نو در کوچه و بازار میگردد
وجودی را که باشد ذرهای از مهر او در بر
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳
چه شور است این که بر گرد سر مخمور میگردد
که جان کندن به تلخی در مذاقم شور میگردد
تو را کاکل به گرد سر چرا پیچیده میدانی
خیال خودپرستی بر سر مغرور میگردد
نمیدانم چه خوی است این بت وحشیمزاجم را
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
ز راه عشقبازی این دل شیدا نمیگردد
که هرگز از طریق خویشتن دریا نمیگردد
تواند آدمی شد اولیا، عارف شدن مشکل
شود خون شیر در پستان ولی صهبا نمیگردد
به خوشچشمی کسی صاحبنظر کی میتواند شد
[...]