هوا را بهتر از دل مشتری نیست

ازیرا بر دل کس داوری نیست

نه جز مرز خراسان کشوری نیست

و یا جز ویس بانو دلبری نیست

مرا بر سرّ گردون ره‌بری نیست

جز آن کاین نقش دانم سرسری نیست

بدانستند کآن کار پری نیست

عجب کاری است کاری سرسری نیست

سرای آفرینش سرسری نیست

زمین و آسمان بی‌داوری نیست

گر از دین خلیلت رهبری نیست

ترا پس جز طریق آزری نیست

سری را کز وجودت سروری نیست

نگونساری آن سر سرسری نیست

جهان عشق را پای و سری نیست

بجز خون دل او را رهبری نیست

تو میدانی که چون گل دیگری نیست

بزیبایی او سیمین بری نیست

جهان عشق را پا و سری نیست

بجز خون دل آنجا رهبری نیست

جز او اندر حقیقت دیگری نیست

رهش را حدّ و ملکش را سری نیست

من چون موی را کس غمخوری نیست

غمم را همچو موی تو سری نیست

چه بینم چون به جز تو دیگری نیست

خبرداری و کس را مخبری نیست

حقیقت این به جز ایندیگری نیست

که قلب از کیمیا کم از زری نیست

هر آنکس را که حبّ حیدری نیست

شعاع روی او خود انوری نیست

یقین دان عشق کار سرسری نیست

حقیقت مرد عاشق هر دری نیست

سریر سلطنت بی داوری نیست

غم صاحب کلاهی سرسری نیست

مرا درعشق تو خواب و خوری نیست

بجز تو در جهانم دلبری نیست

تو را بر جای من باشد بسی کس

مرا بر جایت ای جان دلبری نیست

اگرچه سرکشی چون سرو از ما

[...]

بگفتا در گنه فرمانبری نیست

به عصیان زیستن طاعتوری نیست

خوش آنکس را که خوبا دلبری نیست

به وصل دلبران او را سری نیست