گنجور

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

بُوَد که درگذرند از گناهکاریِ ما

که بیش از گنهِ ماست شرمساریِ ما

شُدَت چه زود فراموش عهدِ یاریِ ما

به یاری تو نه این بود امیدواریِ ما

جفا و جورِ تو با ما به اختیارِ تو نیست

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

نگار من چو تو زیبا نگار بسیار است

نگار سرو قد و گلعذار بسیار است

تو گر به من نشوی دوست، دوست، هست بسی

تو گر به من نشوی یار، یار، بسیار است

مکن ز لطف کمم ناامید کز تو مرا

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

نه ماه من ز پری رسم دلبری آموخت

که رسم دلبری از ماه من پری آموخت

فغان از آن مه نامهربان که استادش

نه مهرورزی و نه بنده پروری آموخت

به کودکیش همه مشق جور کیشی داد

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

همین نه در دل من صبر، دلستان نگذاشت

که صبر در دل و آسایشم به جان نگذاشت

مجوی تاب و توان از دلم که خیل غمت

توان و تاب به دلهای ناتوان نگذاشت

فلک گذاشت به هجرم ز وصل یار اگر

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

ز خلق تا اثر و از جهان نشانی هست

ز حسن و عشق حدیثی و داستانی هست

ز داغ درد توام تا به جسم جانی هست

دل پر آتش و چشمان خون فشانی هست

به جز نیاز نباشد نماز پیران را

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

منم که مهرهٔ بخت مرا گشادی نیست

به نامرادی من هیچ نامرادی نیست

من آن ز شهر خود آواره ام که افتاده

در آن دیار که بیداد هست [ و] دادی نیست

نسیم وصل طلب می کنم در آن وادی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

دریغ یار عزیزم که از وفا عاری است

تمام دلبری و ناتمام دلداری است

مکن به زاری ما گوش و داد جور بده

که حسن ما و تو در زاری و دلازاریست

رقیب با سگ او یار شد فغان که مرا

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

مرا به باده کشی کاش آنکه عیب کند

رود به میکده تا سیر سر غیب کند

جوان کند می گلرنگ پیر را چه عجب

از آنکه توبه ز می در زمان شیب کند

به محفلی که تو ساقی شوی نمی دانم

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

فغان که مدعیان از منت جدا کردند

مرا به درد جدائیت مبتلا کردند

به درد مردم و آن کافران سنگین دل

نه رحم بر من و نه شرم از خدا کردند

چو آخرم ز تو می ساختند بیگانه

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

دلم به وصل تو روزی که شادمان باشد

به روزگار مرا روز خوش همان باشد

به خاک پای تو جانا قسم که در پایت

کنم نثار گرم صد هزار جان باشد

دل من از غم تو تا به کی بود غمگین

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

ز کوی یار به من زان خبر نمی آید

که هر که می رود آنجا دگر نمی آید

مده به روز دگر وعده ی وصال و مرو

که بی تو صبر ز من این قدر نمی آید

به کار عاشقی ای عیب جو مکن عیبم

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

خوشا کسی که کباب و شراب با تو خورد

شراب با تو بنوشد کباب با تو خورد

شود به ذائقه چون شهد ناب شیرینش

اگر کسی به مثل زهر ناب با تو خورد

به روز محشر ز مستی مگر شود بیدار

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

نه مهر، خوبی روی ترا نه مه دارد

خدا ز چشم بدت ای پسر نگه دارد

ترا ز ده نگذشته است سال و مهر رخت

هزار طعنه به ماه چهارده دارد

کجا روم چکنم حال دل کرا گویم

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

بهار آمد و یار کسی نمی‌آید

چنین بهار به کار کسی نمی‌آید

چه سود ز آمدن سرو و لاله و سوری

چو سرو لاله‌عذار کسی نمی‌آید

همیشه گل به بهار آمدی چه شد کامسال

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

غمین عشق غم روزگار کم دارد

خود این غم آنکه ندارد هزار غم دارد

حریم دیر کنون فخر بر حرم دارد

که نازنین صنمی چون تو محترم دارد

کسی که چون تو حبیب مسیح دم دارد

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

نمی شوم ز سگ کوی او جدا هرگز

که آشنا نکند ترک آشنا هرگز

به یاد او گذرد عمر ما که عمرش باد

به عمر خود نکند گرچه یاد ما هرگز

ز بخت خود شده ام خاک راه خود رایی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

به سینه خون شد و دلدار غافلست هنوز

به این گمان که دل من مگر دلست هنوز

گذشت بر من و تا باز بگذرد عمریست

کز آب دیده ی من خاک ره گلست هنوز

به دور جادویی چشم او عجب دارم

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

نمود چون مه نو رخ ز طرف بام افسوس

ندیدم آن مه بی مهر را تمام افسوس

گرفت جان پی جانان و من بدین حسرت

که بر کدام خورم حیف و بر کدام افسوس

ندیده کام ز شیرین و جان شیرین داد

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

چنان ز عشق تو بدنام خلق ایامم

که کس ز ننگ بر کس نمی برد نامم

عجب ز شربت وصل تو گر شود شیرین

ز زهر هجر تو این سان که تلخ شد کامم

مجوی از دلم آرام دیگر ای همدم

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

بر آن سرم که دل به دلبری ندهم

به آنکه داده بگیرم بدیگری ندهم

کنم ز روی بتان منع چشم و دل هر دو

به ناز سنگدلی و ستمگری ندهم

دهم به خشک لبی جان و لذت لب خشک

[...]

رفیق اصفهانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode