قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانهها
بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانهها
از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین
تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانهها
گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۲
دارم دلی، اما چه دل، صدگونه حرمان در بغل
چشمی و خون در آستین، اشکی و طوفان در بغل
باد صبا از کوی تو، گر بگذرد سوی چمن
گل غنچه گردد، تا کند بوی تو پنهان در بغل
نازم خدنگ غمزه را، کز لذت آزار او
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵
میآیم از طوف حرم، بتخانه پنهان در بغل
زنار راهب بر میان، ناقوس گبران در بغل
هرچند صید لاغرم، انکار قتل من مکن
کز غمزهات دارد دلم، صد زخم پیکان در بغل
مژگان ز لخت دل کند، هر لحظه پر گل دامنم
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶
از وصل هر گل در چمن، چون غنچه دامان چیدهام
جمعیت دل را در آن زلف پریشان چیدهام
ریزد به دامن دیده خون، من ریزم از دامن برون
او بهر دامان چیده گل، من گل ز دامان چیدهام
تا برده ترک غمزهات، دستی به قربان کمان
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰
حیرانم از افسردگی، در کار و بار خویشتن
کو عشق تا آتش زنم، در روزگار خویشتن
گفتم مبادا بعد من، ملک کسی گردد غمت
تا بیع بستم، کردمش وقف مزار خویشتن
در محفل روحانیان، گردد ز مو باریکتر
[...]