گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷۶

 

حرف عقبی که درین نشأه کنی تقریرش

همچو خوابی است که درخواب کنی تعبیرش

عشق از پرده ناموس برون می آید

این نه شمعی است که فانوس کند تسخیرش

بی نیازی است محبت که به تکلیف گناه

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷۷

 

آب گردد می گلرنگ ز رنگ آلش

دیده آینه پرخون شود ازتمثالش

شبنم از پرتو خورشید بلندی گیرد

به فلک می رسد آن سر که شود پامالش

تر شود پیرهنش از عرق شرم و حیا

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷۸

 

شوختر می شود ازخواب گران، مژگانش

چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش

شهسواری که منم گردره جولانش

آفتاب ازمژه جاروب کند میدانش

برگ آسایش ازین خاک سیه کاسه مجو

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷۹

 

خط دمیده است ز لعل لب شکرشکنش ؟

یا به خون چشم سیه کرده عقیق یمنش

این چه لطف است که برخود چونظر اندازد

یوسفستان شود ازپرتو عارض بدنش

آتشین لعل لب یار فروغی دارد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸۰

 

دلپذیرست چنان پسته شکرشکنش

که رسد پیشتر از گوش به دلها سخنش

خط شبرنگ دمیده است ز لعل لب او؟

یا به خون چشم سیه کرده عقیق یمنش

مرکز دایره عشرت جاوید شود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸۱

 

کم نگردید ز خط خوبی روز افزونش

سبز درسبز شد از خط رخ گندم گونش

گفتم از خط لب او ترک کند خونخواری

تشنه تر گشت ازین سبزه لب میگونش

داشتم از خطش امید خط آزادی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸۲

 

داغدار از عرق شرم شود نسرینش

آب گردد ز اشارت بدن سیمینش

بوی مشک ازنفس سوخته اش می آید

در دل هرکه کند ریشه خط مشکینش

این چه لطف است که چون سرو شود مینارنگ

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸۳

 

ای فلکها ز فروغ رخ زیبای تو خوش

عالم خاک هم از سایه بالای تو خوش

چه بهشتی تو که چون کنج لب و گوشه چشم

نیست جایی که نباشد زسراپای تو خوش

روزت از روز دگر خوشتر ونیکوتر باد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸۴

 

دین به دنیای دنی ای دل نادان مفروش

آنچه درمصر عزیزست به کنعان مفروش

همتی را که به روشن گهری مشهورست

چون گدایان تنک مایه به یک نان مفروش

نبرد آب گهر تلخی منت ز مذاق

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸۵

 

لب خمیازه ما شد ز می ناب خموش

که صدف می شود ازگوهر سیراب خموش

بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام

نشد از دست نوازش دل بیتاب خموش

گریه برآتش بیتابی ماآب نزد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸۶

 

سرو اگر جلوه کند پیش قد رعنایش

قمری ازشهپر خود اره نهد برپایش

جرعه اولش ازخون مسیحا باشد

چون کشد تیغ ستم غمزه بی پروایش

علم صبح قیامت به زمین خوابیده است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸۷

 

سرو گلزار بهشت است قد دلجویش

لاله باغ تجلی است رخ نیکویش

من که از رشک دل روشن خود می سوزم

چون ببینم که شود آینه همزانویش ؟

بخیه راز نهان جوهر شمشیر شده است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸۸

 

دل به دنیا نگذرد خرد دوراندیش

نشود برق سبکسیر مقید به حشیش

ترک دنیای فرومایه سر همتهاست

ورنه شاهان ز چه همت طلبند از درویش ؟

زاهد خشک که در بوته ریش است نهان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸۹

 

درکرم ساغر اگر هست زمینا در پیش

ابر ازبخشش دریاست ز دریا درپیش

ماپریشان سفران قافله سیلابیم

چه خیال است که افتد خبر ازما درپیش؟

روز محشر نکشد خط زخجالت به زمین

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۹۰

 

چون برون آورم ازجیب سر خجلت خویش؟

که ز عصیان خجلم بیش من از طاعت خویش

آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش

آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش

بر غزالان چه کنم دامن صحرا را تنگ ؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۹۱

 

ساده لوحی که شکایت کند از قسمت خویش

می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش

حسن از پاکی دامن نفس خوش نکشید

غنچه پیوسته به زندان بود از عصمت خویش

سرو و شمشاد و صنوبر همه برخاک افتند

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۹۲

 

نکشیدیم شبی سیمبری در بر خویش

دست ماهمچو سبو ماند به زیر سر خویش

نیست پروانه من قابل دلسوزی شمع

مگر ازگرمی پرواز بسوزم پر خویش

گردن شیشه می حکم بیاضی دارد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۹۳

 

رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش

نخل شمعم که بود ریشه من در سر خویش

بر نیایم ز قفس گر قفسم را شکنند

خجلم بس که ز کوتاهی بال و پر خویش

چون گهرگرد یتیمی است لباسی که مراست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۹۴

 

ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش

ما و دریا چو نمودیم به هم گوهر خویش

بس که چون آینه ترسیده ام از دیده شور

زره زیر قبا ساخته ام جوهر خویش

هر که نا خوانده به هر بزم چو پروانه رود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۹۵

 

خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش

نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!

دلی آباد نگردید ز معماری من

حاصلم لغزش پابود زآب و گل خویش

ره نبردم به دلارام خود از بی بصری

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۲۹۹
۳۰۰
۳۰۱
۳۰۲
۳۰۳
۵۰۲
sunny dark_mode