گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴

 

ای کسانی که در آن کوی گذاری دارید

این چنین در غم و اندوه مرا مگذارید

ناگهان گر سوی آن ماه گذاری بکنید

بر شما باد که از حالت من یاد آرید

سر به سر قصه غمهای مرا غصه دهید

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴

 

پیش ازان روز که این طاق مقرنس کردند

قبله ام زان خم ابروی مقوس کردند

رخت آن مشعل نور است که اندر شب طور

روشن از آتش وادی مقدس کردند

درد نوشان لبت خرقه پشمینه به دوش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

 

تا کی آن شوخ مرا بیند و نادیده کند

بشنود ناله زار من و نشنیده کند

چون بگریم بر او فاش ز من پنهانی

در رقیبان نگرد خنده دزدیده کند

بر زمینی که شود دیده نشان قدمش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

 

بی تو عاشق چو نظر در قدح لاله کند

زآب چشم و دم سردش قدح ژاله کند

کوهکن تیشه چو بر کوه زند آن چه صداست

آهن و سنگ ز درد دل او ناله کند

دیده دنبال تو دل نیز خدا را مپسند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

 

دل به چنگ غمت آهنگ سرودی نکند

که روان بر رخم از هر مژده رودی نکند

شکل محرابی نعل سم رخش تو به راه

هیچ دلداده نبیند که سجودی نکند

چون مرا سوختی از غم مکن اندیشه ز آه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

 

پاکبازان همه نظاره آن روی کنند

راستان میل به آن قامت دلجوی کنند

غمزه ها را مکن انگیز پی غارت دین

کافرانند مبادا که به دین خوی کنند

چون خط سبز تو نازک نتوانند نوشت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱

 

لله الحمد که آن مه ز سفر باز آمد

نورم از آمدن او به بصر باز آمد

از نم دیده صاحبنظران سوی چمن

لاله و سنبل او تازه وتر باز آمد

آن جگرگوشه که چون اشک برفت از نظرم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱

 

دوش در بزم گدا شاه فرو آمده بود

نور نازل شده و ماه فرو آمده بود

نازنینی به صف خاک نشینان نیاز

از سریر شرف و جاه فرو آمده بود

ز آسمان بر من محنت زده از رحمت و لطف

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵

 

باز خون دلم از دیده روان خواهد شد

چشمم از هر مژه خونابه فشان خواهد شد

هست مقصود دلت آنکه بمیرم ز غمت

هر چه مقصود دل توست چنان خواهد شد

بس که خونین کفنان داغ تو بر دل رفتند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۳

 

طبع مردم سوی خوبان وفاکیش کشد

خاطر من به بتان ستم اندیش کشد

هر که را سرکشی و شوخی و بدخویی بیش

خون گرفته دل من جانب او بیش کشد

می کشم تحفه جان پیش چنان سنگدلی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸

 

شب دل سوخته آهی ز سر درد کشید

صبح بشنید همان دم نفس سرد کشید

من و جام می و شکر کرم پیر مغان

که به میخانه مرا همت آن مرد کشید

دارم از دوست غباری که چو من گرد شدم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۰

 

هیچ شب بی تو دلم ناله به گردون نکشید

که به رویم رقم از اشک جگرگون نکشید

کس حریف من میخواره نشد بی لب تو

کز کف ساقی چشمم قدح خون نکشید

دل چو پرگار شد از دست تو سرگشته ولی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۲

 

ماه من تا کمر از موی میان نگشاید

بیدلان را گره از رشته جان نگشاید

چون بنفشه ز قفا باد زبان سوسن را

گر به آزادی آن سرو زبان نگشاید

گر ببیند صدف آن حقه در گرچه فتد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

 

بر من از خوی تو هر چند که بی داد رود

چون رخ خوب تو بینم همه از یاد رود

گره طره مشکین مگشا پیش صبا

عمر صد دل شده مپسند که بر باد رود

تا به کی عاشق دلخسته به امید وصال

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵

 

آنچه از آتش غم با دل غمناک رود

گر برآرم دم ازان دود بر افلاک رود

بنده ام پاکروی را که درین دیر کهن

تا زید پاک زید چون برود پاک رود

زیر هر سنگ فتاده ست سر سرهنگی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲

 

چشمم از گریه چو در ورطه خون می‌افتد

راز پنهان دل از پرده برون می‌افتد

به ختم آن زلف نگون است و مرا در ره عشق

هرچه می‌افتد ازین بخت نگون می‌افتد

بی‌تو گم شد اثرم وز غم تو در عجبم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۹

 

گرچه پیش تو مرا هیچ ره و روی نماند

روی من جز پی اقبال تو هر سوی نماند

خانه ای بود به کوی طرب از وصل توام

شد خراب از غمت آن خانه و آن کوی نماند

بس که از موی میان تو جدا موییدم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۰

 

یار جستم که غم از خاطر غمگین ببرد

نه که جان کاهد و دل خون کند و دین ببرد

دل سپردم به بتی تا شود آرام دلم

نه که تسکین و قرار از من مسکین ببرد

من در آن غم که دل از وی به چه فن بستانم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳

 

با تو آن کس که ز هر جا سخنی می گوید

حیفم آید که حدیث چو منی می گوید

هیچ کس سر دهانت به حقیقت نشناخت

هر کسی بهر دل خود سخنی می گوید

بر سر خاک شهیدان تو هر لاله جدا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۴

 

با تو آنان که حدیث چو منی می گویند

پیش جان قصه فرسوده تنی می گویند

من نه آنم که کسی پیش تو گوید سخنم

بهر تسکین دل من سخنی می گویند

عندلیبان ز سر سرو به آواز بلند

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۵
sunny dark_mode