×
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵
چه شبست یارب امشب که خروس صبح لالست
که مرا ز درد هجرانش ز جان خود ملالست
دل از انتظار صبحم بگرفت در شب تار
مگر اختر سعادت ز فراق در وبالست
شب تار روشنم شد ز صباح روی جانان
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۳
تو بگو که چونم از تو دمکی گزیر باشد
ز رخی که همچو خورشید و مهی منیر باشد
دل و دین و جسم و جانم چو تویی بگو که ما را
بجز از خیال روی تو چه در ضمیر باشد
به سر ار چو گو بگردم ز در تو برنگردم
[...]