گنجور

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

دل و دین خلق برده خط و خال دل‌فریبت

به که آوریم یرغو ز جفای بی‌حسیبت

بزمان واپسینم همه حیرتم از این است

که مباد بعد از این غیر به جان خرد عتیبت

چه مقام داری ای عشق فراز تو ندانم

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

به کمانِ ابروان بست دو زلف چون کمندت

که زنی به تیرش آن دل که گریخته ز بندت

نه عجب سپند گر سوخت عجب از آنم

که گرفته خو به آتش زچه خال چون سپندت

به خدا گلی نماند بر روی دل‌فریبت

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

برهان مرا تو یارب زکرم زدام حیرت

که شدست صرف عمرم همه در مقام حیرت

چه شراب درقدح ریخت ببزم ساقی ما

که زمین و آسمان مست شده زجام حیرت

چه دیار بود عشقت که به عاشقان گذشته

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

تن بی‌محبت و لاف ز جان آدمیت

که به داغ عشق بسته است نشان آدمیت

شرفست آدمی را به ملک ز عشق ورنه

چه میانه ملک بود و میان آدمیت

حیوان و مردمان را چه تمیز عشق نه جان

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸

 

اگر عقد می‌فروشت ز شراب حل نسازد

بگذر که حل مشکل به جز از اجل نسازد

به قمار عشق دارم سر پاکبازی اما

به کجاست آن حریفی که ره دغل نسازد

همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

 

نه گمانم آدمی زاده بدین جمال باشد

نشنیده ام فرشته که باین کمال باشد

مگر از پری و غلمان کند ازدواج و آنگه

چو تو آدمی بزاید که بدین جمال باشد

بکدام شهر رسمست و کدام ملک یا رب

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

 

بجز از لب تو پسته بجهان شکر نریزد

بجز از قد تو از سرو عبیر تر نریزد

نه همین بلعل شیرین خط سبز برفشاند

به شکر لب تو طوطی نبود که پر نریزد

سر خود نهاده آشفته براه زلفت آری

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹

 

زنمک ندیده بودم که کسی شکر بریزد

نه رطب زسرو هرگز چو لب تو تر بریزد

خط سبز بی سبب نیست که بر لبت نشسته

بشکر لب تو طوطی چو رسید پر بریزد

نکنی ملامت دل که سرشک اوست غماز

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۲

 

بر بی نیاز قابل نبود نماز عاشق

مگر اینکه قبله باشد بت دلنواز عاشق

نه بمسجد است و محراب نماز عشقبازان

بخم دوابروی دوست بود نماز عاشق

همه روی در حجیزند پی عبادت اما

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۵

 

من و شمع دوش حرفی بمیان نهاده بودیم

دو زبان آتش افشان به بیان گشاده بودیم

زمن آتشی بجست و بنشست در دل شمع

بمقابله قراری چو بهم نهاده بودیم

همه شب بسوخت شمع و بگریست تا سحرگه

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۹

 

تو مگو که ناسزا بود خدایت ار بگفتم

تو بتی و من برهمن سزد ار بسجده افتم

منم آه آن گل زرد ببوستان صنعت

تو چنین بپروریدی نه بخویشتن شکفتم

بدل آتشم نهان بود و چو شمع شعله ای زد

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۴

 

بزنی اگر به تیرم نظر از تو برنگیرم

منم آن مریض مجنون که دوا نمی‌پذیرم

همه شب خیال زلفت به ضمیر ماست مضمر

چه عجب که ضیمران زار شود همه ضمیرم

چه نهی به پای بندم چه گره زنی کمندم

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۰

 

زشکنجه گر بمیرم نظر از تو برنگیرم

چون زتست درد درمان زکسی نمی پذیرم

تو زحسن بی نظیری بدیار ماه رویان

من دلشده نظرباز و بعشق بی نظیرم

چه رها کنی زبندم که سراست در کمندم

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۹

 

زتو چون خبر بگیرم که زخود خبر ندارم

بکه بنگرم که جز تو بکسی نظر ندارم

بشب فراق چون شمع که بسوزد اشتیاقم

چکنم بشام وصلت که زخود خبر ندارم

من از این شکر دهانان همه عمر صبر کردم

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۰

 

زتو چون خبر بگیرم که زخود خبر ندارم

بکه بنگرم که جز تو بکسی نظر ندارم

بشب فراق چون شمع که بسوزد اشتیاقم

چکنم بشام وصلت که زخود خبر ندارم

من از این شکردهنان همه عمر صبر کردم

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۶

 

منم آن نهال بی بر که زعشق برگرفتم

چه غم ار چه نخل سینا همه بر شرر گرفتم

بخدنگ غمزه دیدم نظر بخست بستی

بجهان به هر چه جز تست در نظر گرفتم

بهوای عشق و خاک در میکده مقیمم

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۴

 

نسزد به باد دادن خم زلف عنبرافشان

به خطا چه می‌پسندی که عبیر گردد ارزان

بسپهر بزم مستان بنگر بجام و ساقی

که گرفته با هلالی مهی آفتاب رخشان

سحرش خمار دارد دل و جان فکار دارد

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۹

 

بخرند ناز معشوق به جان نیازمندان

به مژه چو شمع گریان و به لب چو صبح خندان

نظری که وقف باشد بنگاه جادوی تو

برود زره ازین پس بفسون چشم بندان

نکنی بعاشقی عیب گرش قدم بلغزد

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۶

 

به تو می‌سزد سراپا همه ناز و کبریایی

که مسلّمی به خوبی و تو راست پارسایی

نشنیده‌ای ز مطرب به جز از حدیث هجران

که ز بند بندش آید همه نغمهٔ جدایی

تو ز پرده گر درآیی چه کنی به جان مردم

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۷

 

تو که پرچمی ز عنبر به فر از ماه داری

چه غمی ز دود آه دل دادخواه داری

مه ماهیت بحکمند و بکوب نوبت حسن

تو که جمع چون سلیمان همه دستگاه داری

چه بلندی ای خم زلف مگر که شام هجری

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode