گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

در خفا و در ملا دیدم خدا

در نشیب و در علا دیدم خدا

در بلاها دیدمش با خود ولی

در نعیم و در عطا دیدم خدا

چشم بگشادم به نور روی او

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

ما نمی بینیم جز ذات خدا

گر نمی بینی تو خود با ما بیا

ما و من جز اختیاری بیش نیست

صادق و کاذب بود صوت و ندا

بگذر از تقلید کانجا ظلمت است

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

ازگلستان جنان آمد صبا

جان هر سر در روان آمد صبا

بسکه می گوید ز گل گل در چمن

از نفیر بلبلان آمد صبا

سرو شد خرم بباغ اندر چمن

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

چون پریشان است زلف یار ما

جز پریشانی نباشد کار ما

او بهر صورت که بنماید جمال

هم بدان معنی بود اظهار ما

گفت آن خورشید مه رویان به بین

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

دیده ام آن ماه را در نیم شب

گفته ام الله اکبر نیم شب

وه چه شب بود آنکه در یکدم رسول

رفت او از چرخ برترینم شب

خواند حق بر مصطفی از روی سر

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

شام معراجی که زلف یار ماست

قاب قوسین ابروی آنمه لقا است

وهوه معکم گفت ای دل درنگر

تا نه پنداری که او از جان جدا است

نحن اقرب آیتی بس روشن است

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

ذات حق از لا و الا برتر است

هر ز اسفل هم ز اعلی برتر است

درک خورشید رخ آن مه لقا

کی توان کز چشم بینا برتر است

وه که اشک چشم خون افشا نما

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

موج دریا نیست دریا عین ما است

همچو خورشیدیکه عین ذره ها است

دیده دل درگشا و درنگر

در دل هر قطره صد بحر از هوا است

کل یوم هو فی شانش کلام

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

کون جامع جسم و جان آدم است

اوست جان وجان جسمش عالم است

جان او مرآت حسن لایزال

قلب او میدان که عرش اعظم است

علم الاسما چو حق کردش عیان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

دست عشق آمد گریبانم گرفت

دست دیگر رشته جانم گرفت

کش کشانم برد تا درگاه خویش

در دلم بنشست و ایمانم گرفت

آفتاب روی لاشرقی او

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

درد جان داریم درمان الغیاث

داد خواهانیم سلطان الغیاث

از تطاول های زلف سرکشت

صبح وصل و شام هجران الغیاث

راند ما را همچو سگ از در بدر

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

واجب و ممکن بهم پیوسته اند

خار و گل از شاخ واحد رسته اند

نیست بی واجب وجود ممکنات

واجب الذات این چنین پیوسته اند

وهم و پندار و خیال و اعتبار

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

ماه رویت آفتاب است ای پسر

آفتاب مه نقاب است ای پسر

عکس رخسار شما در جسم و جان

همچو خورشید در آبست ای پسر

بر سر دریای چشمم تا ابد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

حق دمید اندر تن آدم نفس

زین جهت آدم بحق شد هم نفس

از ملایک سر آدم را نهفت

کی زند حق پیش نامحرم نفس

حق از آن نفسی که در آدم دمید

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

ایدل از درد و غم جانان مپرس

بر امید وصل از هجران مپرس

نوحه میکن همچو نوح از درد دل

در سرشک خویش از طوفان مپرس

همچو ابراهیم در آتش نشین

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

چون تو میدانی ز درد ما مپرس

حاضری از ناله شبها مپرس

گردن جانها بزلفت بسته ای

از جنون و شورش و سودا مپرس

مردم چشم منی در چشم خون

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

لوح محفوظ است اسم الحفیظ

حافظ اسم است اسم الحفیظ

داشت از مه تا بماهی را نگاه

در پناه خویش اسم الحفیظ

در بلا و عافیت محفوظ شد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

هستم از علم نظر دانای حق

چون بچشم حق شدم بینای حق

جسم چون داراست و جان منصور باز

زان اناالحق گفت و شد گویای حق

هر چه موجودند از بالا و پست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

همچو مه دیدم شبی دیدار عشق

بود خورشید و فلک ز انوار عشق

مصطفی الجار ثم الدار گفت

جمله ذرات از این شد جار عشق

کل یوم هو فی شأن آیتی است

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

 

بسته ام زنار کبری بر میان

در قبول خدمت پیر مغان

بردر دیری نشینم روز و شب

در سجودم روز و شب پیش بتان

طاعت و تسبیح و ذکر و فکر ما

[...]

کوهی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode