گنجور

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲

 

سینه مجروحست و عقل آشفته، خاطر بی قرار

دیده گریانست و جان مشتاق و دل امیدوار

عشق خونریزست و من حیران و صبرم منهزم

تیر مژگان تیز و چشمش مست و زلفش تابدار

آه دردآلود دارم، چون ننالم؟ آه! آه!

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶

 

لاف عرفان می زند آن زاهد لاغر شکار

نغمه ققنوس را با جقبق عقعق چه کار؟

حس نداری، گر ندانی بوی دوزخ از بهشت

خوار باشی، گر گل و نسرین نمی دانی ز خار

صوفی ما در طلب چون گوی می گردد بسر

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۸

 

مشربم عذبست و مطرب عشق و ساقی یار غار

وقت من خوش، بخت من خوش، جام می بی انتظار

بسکه چشمم ریخت گوهر از مقالات رقیب

در میان کنج عزت گنج دارم در کنار

این مگو: کز عاشقی جور فراوان می کشم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۵

 

کار بی همکار سخت و راه بی همراه دور

دست بی دینار عور و چشم بی دیدار کور

هر کسی در قدر حال خود براهی می روند

چشم وحدت در شهود و جان کثرت در غرور

چشم جانت گر شود روشن، ببینی در زمان

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۰

 

فکر عقل از حد گذشت ای عشق، آتش برفروز

هر کجا یابی نشانی هستی ما را بسوز

با وجود آنکه دریا جرعه جام منست

بر لب دریای حیرت با لب خشکم هنوز

با خیال زلف و رویت مست و حیران مانده‌ام

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳

 

سید سادات عالم غیر انسان نیست کس

زاهد افسرده دل از دور میراند فرس

هر دلی در مظهری دیدست این انوار را

آدم اندر «علم الاسماء» و موسی در قبس

سر وحدت را توان گفتن به نزدیکان راه

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

 

بر کنار طاس گردون زد هلال انگشت دوش

عاشقان را مژده ایام عید آمد بگوش

ماه نو را بر فلک دانی قران بهر چه بود؟

عید شد، یعنی ز جام زر شراب لعل نوش

می فروشی، هر چه هست، از خودفروشی بهترست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۴

 

واردات عاشقان کز عشق می آید بگوش

عشق می گوید: بگو و عقل می گوید: خموش!

در بیابان تمنی لاف مستی می زنند

عاقلان صاف پیما، عاشقان درد نوش

تا قیامت گر کنم شرحش نیاید در بیان

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵

 

باده‌ام صافست و مطرب صاف و ساقی صاف صاف

با سه صاف این چنین کس در نیاید در مصاف

گفت مشاطه که: زلفش بافتم، حسنش فزود

زلف او از پر دلی در تاب شد، گفتا: مباف!

ما ازین غم‌ها نمی‌نالیم، ای جان و جهان

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

 

از شبستان ازل، تا بامداد آب و گل

با تو می بودست جانم، بی تو کی بودست دل؟

امر بس ناممکنست از عاشقی کردن حذر

عشق سلطانیست، حکمش برد و عالم مشتمل

واعظا، گر نکته ای از عشق میدانی بگوی

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰

 

ای دوای درد بیماران، سلام علیکم

ای شفای راحت هر جان، سلام علیکم

پیش چشم مست مخمور تو سر بنهاده اند

جمله مستان جمله هشیاران، سلام علیکم

در ره وصل تو کردم قطع دریاهای ژرف

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۹

 

ما نه امروزست کز عشق و ولا دم می زنیم

سالها شد کین منادی را بعالم می زنیم

آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟

روح پاک آورده و بر خاک آدم می زنیم

عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۹

 

بر سر راهم بدید و گفت:«هی سن کیم سن؟»

گفتم: ای جان و جهان، هم بوالعلا، هم بوالحسن

بوالعلا یعنی رفیع القدر عالی منزلت

خود چه باشد بوالحسن؟ یعنی حسن اندر حسن

هم حسن، هم بوالحسن حیران آن روی نکوست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳

 

ساقی جان، لطف فرما کاسه دردی بمن

سالها بگذشت و دارد دل هوای درد دن

بر سر خاکم پس از صد سال اگر نامت برند

آتش آهم بسوزاند همه گور و کفن

ای که می پرسی: نشان عاشقان راه چیست؟

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۶

 

من بجانان زنده ام، گر باز دانی این سخن

عاشقی باشی، یقین، از عاشقان ذوالمنن

چون شراب ناب عرفان نوش کردی: جم شدی

در طریقت محو باش و از حقیقت دم مزن

چونکه تو خود را شناسی، از در انصاف باش

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰

 

نیم مستان ترا سرگشته چون پرگار کن

آخر ای جان و جهان، جامی دگر در کار کن

فتنه در خواب قیامت خفته است، ای جان، دگر

زلف مشکین برفشان و فتنه را بیدار کن

هوشیاران را ز جام شوق خود سرمست ساز

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۵

 

عید و بر قندان تویی، ای جان جان جان من

صد هزاران جان فدای عید و بر قندان من

من در آن حسن جهانگیر تو حیران مانده‌ام

وز جنون من جهانی مرد و زن حیران من

همچو ذره در سماع آیند پیش آفتاب

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۰

 

آتش عشق تو شوری در جهان انداخته

رهروان را جمله از کام و زبان انداخته

در میان عاشقان لاابالی آمده

عشق تو رمزی بطرزی در میان انداخته

تیغ زهرآلود قهرت عالمی برهم زده

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۲

 

ای خیالت عقل کل را در گمان انداخته

نقش فیض لامکان اندر مکان انداخته

گفته راز خویشتن در کاروان عاشقان

زین حکایت شورشی در کاروان انداخته

عشق دیوانه دلم را برده از دین تا بدیر

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۳

 

ای کمالت نعت عزت در جهان انداخته

جان ز شوق تو کله بر آسمان انداخته

یک سخن گفته زر از خویشتن با بلبلان

شور و غوغا در زمین و در زمان انداخته

هر زمان از عشق رویت عقل در شور آمده

[...]

قاسم انوار
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode