گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۶

 

زلف بر دوش آن پری در ماهتاب آمد برون

گونیا از سوی چین صد آفتاب آمد برون

دور سازم گفتم اشک از چشم تر با آستین

چشمه چندانی که کردم پاک آب آمد برون

میرود آهم به گردون تا ز دل خون می رود

[...]

کمال خجندی
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۹

 

برقع از رخ برگرفتی آفتاب آمد برون

زلف را کردی پریشان، مشک ناب آمد برون

صبحدم در فکر آن خورشید تابان خواب برد

خواب می دیدم که ماه از جامه خواب آمد برون

بی خبر بودم ز دل امشب نمی دانم چه بود

[...]

سعیدا
 
 
sunny dark_mode