گنجور

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

می نماید هر زمان حسن دگر دلدار ما

تا نباشد جز طلبکاری بعالم کار ما

در حقیقت شد بهشت عاشقان دیدار دوست

جز وصال و فرقت او نیست نور و نارما

حسن او پیداست ما محجوب هستی خودیم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

جامه بیگانگی پوشید یار آشنا

تا تواند عشق ورزیدن بهر شاه و گدا

گاه پوشد کسوت لیلی گهی مجنون شود

گاه معشوق و گهی عاشق نماید خویش را

گفت صوفی عاشق و معشوق جز یک ذات نیست

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

هر نفس آید صدای عشق کای عاشق درآ

از حجاب ما و من مردانه یکساعت برآ

در هوای وصل جانان بگذر از جان و جهان

دامن دلبربدست آرو ز عالم برسرآ

عشق و هشیاری گذار و عشق ورزی پیشه کن

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

کاشکی رحمی بُدی آن فتنه‌گر عیّار را

تا نکردی پیشه خود این همه آزار را

کی در آرد بار دیگر حسن خوبان در نظر

هرکه روزی دیده باشد آنچنان رخسار را

کفر زلفش عروة الوثقای ایمان من است

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

گر وصال دوست خواهی در ره او شو فنا

تا حیات جاودان یابی به جانان در بقا

تا نگردی بیخبر از خود نیابی زوخبر

نیست از هستی بباید بود تا یابی بقا

یار نزدیک و تو دور افتاده از جهل خویش

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

تا بکی باشد نهان خورشید رویت در حجاب

کاشکی از حسن رخسارت برافتادی نقاب

نور وحدت گر نمود از پرده کثرت جمال

در شب تاریک بینی گشته تابان آفتاب

گر بصورت می نماید موج و دریا غیر هم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

ای در انوار جمالت گشته شیدا شیخ و شاب

ذره وار از مهر رویت عاشقان در اضطراب

همچو شمع از سوز دل گریان همه شب تا بروز

سالها بودم که تا رویش بدیدم بی نقاب

جان دهد دل از برای بوسه لعل لبش

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

قبله حاجات ما کوی خرابات آمدست

شاهد و می رند را عین مناجات آمدست

چون بمستی میتوان رستن ز هستی لاجرم

عاشقان را می پرستی به ز طاعات آمدست

آیت حسن تو خواند جان ما از هر ورق

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

هرکه از درد و غم عشق تو دل افگارنیست

جان او را در مقام وصل جانان بار نیست

دل که از هر ذره خورشید جمال او ندید

عارف سریقین و سالک اطوار نیست

عاشقان را کی غم دنیا بود یا فکر دین

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

تا نقاب زلف از روی تو دور افتاده است

جان مشتاقان از آن رودر حضور افتاده است

شاهد رویت نماید هر زمان حسنی دگر

عاشق دیوانه دل زان ناصبور افتاده است

عاشقان را وایه دیدار تو باشد در بهشت

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

در سویدای دلم سودای عشقش جا گرفت

در درون خانه جانم غمش مأوا گرفت

تا نقاب زلف بر روی چومه انداختی

از پریشانی دماغ جان ما سوداگرفت

گر بطور زهد دم زد زاهد از انکارما

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

ای جمالت گشته پیدا از نقاب کاینات

حسن رخسار تو پنهان در حجاب کاینات

بهر اظهار صفات بیحد و اندازه شد

مختفی خورشید ذاتت در سحاب کاینات

تا بصحراشد پی اظهار خود سلطان عشق

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

گنج اسرار یقین در کنج خلوت حاصلست

واقف گنج معانی بیگمان صاحب دلست

ره بوحدت کی بری، تا در حجاب کثرتی

هرکه شد محجوب کثرت او ز وحدت غافلست

چون میان عاشق و معشوق نسبت عشق بود

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

بی جمال روی تو دل را حیاتی هست نیست

زآب حیوان لبت جانرا مماتی هست نیست

هرکه شد دل زنده از دیدار جان افزای تو

آنچنان دل زنده را هرگز وفاتی هست نیست

شد مقید جان ما نوعی که گویی یک نفس

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

با خیال زلف تو در خلوت تارم خوشست

از صفای روی تو باروح انوارم خوشست

خلوت تاریک وصمت وجوع و بیداری شب

با همه در بزم وصلت گر بود بارم خوشست

بی گل رخسار تو پیوسته روز و شب زغم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

نیست ما را هیچ فکری جز لقای روی دوست

آفرین بررای درویشی که در فکر نکوست

زلف و رویت نیست تنها آرزوی ما و بس

مشتری و ماه را شبرو شدن زین آرزوست

عاشقی را باید از باد صبا آموختن

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

ای نهان خورشید ذات تو در ابر کاینات

گشت ذرات جهان پیدا ز انوار صفات

مهر ذاتت بی جهات و کیف و کم باشد ولی

ز انبساط نور او شد روشن اطراف و جهات

ممکن از جود وجود واجب آمد در وجود

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

تا که خورشید جمال از برج رویت طالعست

خانه جان و دلم روشن ز نور لامعست

جمله عالم نقاب شاهد روی تو شد

این سخن پنهان نمی گویم حدیثی شایعست

می شود روشن ز حسنت هرنفس کون و مکان

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

حسن خوبان جهان عکس رخ زیبای اوست

لاجرم در هر سری از زلفشان سودای اوست

آفتاب عشق با هر ذره دارد نسبتی

نسبت معشوق و عاشق عین نسبت های اوست

هست روشن پیش ارباب نظر چون آفتاب

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

ای که کوی یارمیجویی دو عالم کوی اوست

در حقیقت روی جمله خلق عالم سوی اوست

ای که می پرسی نشان از زلف جانان بیگمان

پیش ارباب یقین هر ذره یک موی اوست

نیست کس را جز بسوی قبله رویش سجود

[...]

اسیری لاهیجی
 
 
۱
۲
۳
۵
sunny dark_mode