قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - غم تنهایی
ای بر قد و بالایت از خوبی و رعنایی
گردیده نگه حیران در چشم تماشایی
بازآ که کشید آخر عشق تو به رسوایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - جولان حسن
ای آنکه دیده عرصه جولان حسن توست
جان جهان به قبضه فرمان حسن توست
یوسف اسیر چاه زنخدان حسن توست
جنت گل کناره بستان حسن توست
خورشید شبنمی ز گلستان حسن توست
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - تغافل
بت من به حسن و خوبی به خدا که تا نداری
به دلی نظر نکردم که در او تو جا نداری
ز تو چون کنم که یک جو غم بینوا نداری
به چه دل دهم تسلی که سری به ما نداری
به تو با چه رو بگویم که چرا وفا نداری
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - شمع شبستان
این زلف سیه نیست غم جان من این است
آشوبرسان شب هجران من این است
جمعیت احوال پریشان من این است
سررشته کفر من و ایمان من این است
در هر دو جهان سلسلهجنبان من این است
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۵ - آتش طور
رخت در جانگدازی آتش طور است پنداری
زبان در وصف رویت شمع کافور است پنداری
دل از حسن تو چون آیینه پرنور است پنداری
ز جوش گریه چشمم خانه مور است پنداری
دل پرشورم از شیرینلبی دور است پنداری
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۶ - کوی وفا
عزیزا هیچ میدانی چهها با جان ما کردی
هر آن جوری که کردی ز ابتدا تا انتها کردی
تو را گر نیست در خاطر بگویم تا چهها کردی
از آن روزی که با آشوب عشقم آشنا کردی
نه بر زخمم نمک سودی نه بر دردم دوا کردی
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۷ - دامان رقیب
باز چون سرو قد افراختهای یعنی چه
ریشه بر هر جگر انداختهای یعنی چه
چهره چون لاله ز می ساختهای یعنی چه
ماه من پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۸ - خجلت گفتار
چندان که صبا عطرفشان است در این باغ
چندان که چمن فیضرسان است در این باغ
چندان که ز اشجار نشان است در این باغ
چندان که بهار است و خزان است در این باغ
چشم و دل شبنم نگران است در این باغ
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۹ - فیض لب کوثر
شوخی که ز من برده دل زار همین است
داد آنکه مرا دیده خونبار همین است
برد آنکه ز من قوت رفتار همین است
آن گل که مرا کرده چنین خوار همین است
یاری که مرا میدهد آزار همین است
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱۰
زندگی خوب است اما گوشهٔ گلزارکی
طبخکی دلدارکی در ضمن خدمتگارکی
میکنم اظهارکی من با شما هموارکی
در جهان ای یارکان البتّه باید یارکی
نازک و خوبک لطف دلبرک دلدارکی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱
چشم مست تو همان آفت جانست که بود
تیر مژگان تو دلدوز چنانست که بود
نگه گرم همان شعله فشانست که بود
در نگین تو همان زهر نهانست که بود
لب لعل تو همان تلخ زبانست که بود
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲
باز سرگرمتر از رقص شرر میآئی
شعلهسان بر زده دامن به کمر میآئی
عرق آلودهتر از لاله تر میآئی
رخ برافروخته دیگر به نظر میآئی
از شکار دل گرم که دگر میآئی
[...]
حزین لاهیجی » ترکیب بند در مرثیهٔ حضرت سید الشهدا (ع)
طوفان خون، ز چشم جهان جوش می زند
بر چرخ، نخل ماتمیان، دوش می زند
یا رب شب مصیبت آرام سوز کیست
امشب که برق آه رَهِ هوش می زند؟
روشن نشد که روز سیاه عزای کیست
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - در زلزلهٔ کاشان فرماید
در طپش آمد زمین و، از روش ماند آسمان
الامان از فتنه ی آخر زمانی، الأمان
بندها بر پای دارم، هر یکی از صد کمند
تیرها بر سینه خوردم، هر یکی از صد کمان
بعد ازین میبایدم بگریست از جور زمین
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - در مرثیهٔ برادر خود میگوید
واحسرتا، که رونق این بوستان شکست
چون نشکند دلم؟! که دل دوستان شکست!
شمع طرب، بمحفل اهل زمانه مرد؛
جام نشاط، د رکف خلق جهان شکست
افگند رخنه یی فلک، اندر سواد خاک؛
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱
این بزم شهنشه جهان است
یا ساحت روضه ی جنان است
یا گردونی ست بار گه سان
یا بارگهی فلک نشان است
خاکش همه آب زندگانیست
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲
ای شام نشاط طره بگشا
ای صبح مراد چهره بنما
ای روز بروی دوست بگذر
ای شب با زلف یار باز آ
ای دوست بخستگان نظر کن
[...]
ملا احمد نراقی » معراج السعادة » باب اول » فصل دوم - ترکیب انسان از جسم و نفس
«رو مجرد شو مجرد را ببین».
خالد نقشبندی » ترکیب بند
ساربانا! رحم کن بر آرزومندانِ زار
وعده شد نزدیک و نبود بعد از این جای قرار
کن حُدا نعمانی گردون فرازِ برقْ سیر
بیخبر زآب و علف، کار آزمای راهوار
بی تأمّل برگُشا بند عِقال از زانوَش
[...]
قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۹ - بر سبیل تغزل و ترکیببند گوید
گر خضر دهد آب بقایت به زمستان
مستان بستان جام می از ساقی مستان
بستان به شبستان قدح از دست نگارین
کز روی دلارا شکند رونق بستان
ترکیکه به خوناب جگر دارد معجون
[...]