نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم
باز آمدهام چو خونیان بردر تو
اینک سر و تیغ هر چ خواهی میکن
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم
هوای دیگری در ما نگنجد
درین سر بیش ازین سودا نگنجد
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم
زحمت غوغا بشهر بیش نبینی
چون علم پادشاه بشره در آید
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فرو چکید نامش دل شد
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم
سر بر در دل بپرده داری بنشست
تا هر چ نه یاد اوست در نگذارد
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم
ای دل تو هزار سجده بر پیش رخش
کان سجده که تن برد نمازی نبود
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم
معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم
دل را همه آفت از نظر میخیزد
چون دیده بدید دل در و آویزد
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم
دیدم رخت از غم سر مویی بنماند
جز بندگی روی تو رویی بنماید
با دل گفتم که آرزویی در خواه
دل گفت که هیچ آرزویی بنماند
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم
جانم از درد تو خونین بود دوش
مونسم تا روز پروین بود دوش
ناله من تا بوقت صبحدم
یا غیاثالمستغیثین بود دوش
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم
نه میخورده نه در خرابات شده
بر خوانده قباله رزی مات شده
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم
عشق آمد و جان من فراجانان داد
معشوقه ز جان خویش ما راجان داد
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم
دوش میگویند پیری در خرابات آمدست
آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست
می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود
پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم
برخیز و بیا که خانه پرداختهام
وزبهر ترا پرده برانداختهایم
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم
ای دوست بمرگ آن چنان خرسندم
صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم
بس کز غم عشق ماهرویی خوردم
خود را بمیان عشق در گم کردم
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم
هر حیله که در تصرف عقل آمد
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم
ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش
وگرچه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
و آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک نکته بصدهزار جان نتوان داد
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم
گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر
وین کار دولت است کنون تا کرار رسد