فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۸
ما دایره کثرت و قلت هستیم
ما آینه عزت و ذلت هستیم
تو در طلب حکومت مقتدری
ما طالب اقتدار ملت هستیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۹
یک عمر چو باد دور دنیا گشتیم
چون موج هزار زیر و بالا گشتیم
با آنکه ز قطره ای نبودم افزون
خون خوردم و متصل به دریا گشتیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۰
آن روز که ما و دل ز مادر زادیم
دایم ز فشار درد و غم ناشادیم
در لجه این جهان پر حلقه و دام
آزاد ولی چو ماهی آزادیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۱
یک عمر چو جغد نوحه خوانی کردیم
نفرین به اساس زندگانی کردیم
جان کندن تدریجی خود را آخر
تبدیل به مرگ ناگهانی کردیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۲
یکچند به مرگ سخت جانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
عمری گذراندیم به مردن مردن
مردم به گمان که زندگانی کردیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۳
روزی که به تاج طعنه سخت زدیم
با دست تهی پا به سر تخت زدیم
بگریخت ز دست من و دل طالع و بخت
پس داد ز دست طالع و بخت زدیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۴
روزی که به کار زندگی دست زدیم
در عالم نیستی دم از هست زدیم
اورنگ فلک نبود چون درخور ما
پا بر سر این نشیمن پست زدیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۵
عمری به دهان راستگو مشت زدیم
وز راه کژی به شیر انگشت زدیم
رفت آبروی کشور جمشید به باد
بس آتش کین به خاک زرتشت زدیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۶
آن روز که چون سرو سر از خاک زدیم
با دست تهی پای بر افلاک زدیم
دیدیم چو دلتنگی مرغان چمن
چون غنچه گل جامه جان چاک زدیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۷
آن روز که چون سبزه سر از خاک زدیم
چون لاله ز داغ آه غمناک زدیم
گشتیم چو غنچه بسکه از غم دلتنگ
چون گل به چمن جامه جان چاک زدیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۸
یک عمر به بند آز پا بسته شدیم
بر اهل هوس قائد و سردسته شدیم
اینک پی مرگ ناگهانیم دوان
از بسکه ز دست زندگی خسته شدیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۹
بس جان ز فشار غم به دوران کندیم
پیراهن صبر از تن عریان کندیم
القصه در این جهان بمردن مردن
یک عمر به نام زندگی جان کندیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۰
آن روز که پابند جنون گردیدیم
از دائره عقل برون گردیدیم
صید از دهن شیر گرفتیم اما
در پنجه عشق تو زبون گردیدیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۱
ما زاده کیقباد و کیکاووسیم
جان باختگان وطن سیروسیم
در تحت لوای شیر و خورشید ای لرد
آزاد ز بند انگلیس و روسیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۲
از بسکه به پیش این و آن مبتذلیم
چون شمع ز آتش درون مشتعلیم
آنها همه بی قرار حرف املند
ما جمله در انتظار کار و عملیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۳
روزی که ز دل بانگ خبردار زنیم
صد طعنه به سالار و به سردار زنیم
هر کس که بود ناقض قانون، او را
«منصور» بود گر همه بردار زنیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۴
برخیز که تا باده گلرنگ زنیم
بنشین که بشور چنگ بر چنگ زنیم
چون دلشکنی کار ریاکاران است
بر شیشه سالوس و ریا سنگ زنیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۵
گر طالع خفته را سحرخیز کنیم
از آب رزان آتش دل تیز کنیم
یک چله نشسته گوشه میکده ای
وز هر چه بغیر باده پرهیز کنیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۶
باید ز کژی براستی میل کنیم
اصلاح کژی ز صدر تا ذیل کنیم
بدبختی اگر بود قویتر از سیل
با زور عموم دفع آن سیل کنیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۷
ما تکیه به قائدین ناشی نکنیم
وز مسلک خویشتن تحاشی نکنیم
چون بت شکنی مرام دیرینه ماست
این است که تازه بت تراشی نکنیم