گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۸

 

من حسرت آب زندگانی نخورم

در خوان جهان جز کف نانی نخورم

چون زندگیم غم جهان خوردن بود

مردم که دگر غم جهانی نخورم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

با دیده سرخ و چهره زرد خوشم

با سینه گرم و ناله سرد خوشم

یاران همه شادی از دوا می طلبند

تنها منم آنکه با غم و درد خوشم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۰

 

از روز ازل عاشقی آموخت دلم

از عشق چو شمع شعله افروخت دلم

تا خاک مرا دهد بباد آتش عشق

از دیده نریخت آب تا سوخت دلم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۱

 

آن روز که حرف عشق بشنفت دلم

شب تا به سحر میان خون خفت دلم

از بسکه خزان نامرادی دیدم

صد بار بهار آمد و نشکفت دلم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۲

 

دارم سر آنکه عیش پاینده کنم

جبران گذشته را در آینده کنم

بگذارد اگر باد حوادث چون گل

یک صبح به کام دل خود خنده کنم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

آن سبزه که ترک این چمن گفت، منم

آن لاله که از اشک به خون خفت، منم

وآن غنچه لب بسته که از تنگدلی

صد بار بهار آمد و نشکفت، منم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۴

 

با فکر قوی گرسنه چون شیر، منم

وز چار طرف بسته زنجیر منم

جز خون نخورم ز دست هر دشمن و دوست

در معرکه چون برهنه شمشیر منم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۵

 

آن خم که بود مدام در جوش، منم

آن مرغ که شد به شام خاموش، منم

در حلقه رندان خراباتی خویش

آن پاک نشین خانه بر دوش، منم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۶

 

از بسکه چو سرو چمن آزاده منم

چون سایه سرو خاک افتاده منم

گر عیب نبود راستی پس از چیست

بی چیز و تهی دست و گدازاده منم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۷

 

از رنگ افق من آتشی می‌بینم

در خلق جهان کشمکشی می‌بینم

اما پس از این کشمکش امروزی

از بهر بشر روز خوشی می‌بینم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

در موسم گل طرف چمن می‌خواهم

با خویش گلی غنچه‌دهن می‌خواهم

دیروز دلم شکست و کردم توبه

و امروز دل توبه‌شکن می‌خواهم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۹

 

تا چند ز آه سینه دل چاک شوم

تا کی ز سرشک دیده غمناک شوم

این آتش و آه و آب چشمم باقیست

تا از اثر باد اجل خاک شوم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۰

 

با دشمن و دوست گر شدی نرم چو موم

چون نقش نگین شوی مکن شرم چو موم

با خصم هماره باش سرسخت چو سنگ

با دوست همیشه باش دل نرم چو موم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

تا درس محبت تو آموخته‌ایم

در خرمن عمر آتش افروخته‌ایم

بی‌جلوه شمع رویت از آتش غم

عمری‌ست که پروانه‌صفت سوخته‌ایم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۲

 

ما بیرق صلح کل برافرشته‌ایم

ما تخم تساوی به جهان کاشته‌ایم

القصه سعادت بشر را یک بار

در سایه این دو اصل پنداشته‌ایم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۳

 

از دست تو ما ساغر صهبا زده‌ایم

بر فرق فلک ز بی‌خودی پا زده‌ایم

دنیا چو نبود جای شادی زین رو

غم نیست که پشت پا به دنیا زده‌ایم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۴

 

تا بر سر حرص و آز خود پا زده‌ایم

لبخند به دستگاه دنیا زده‌ایم

با کشتی طوفانی بشکسته خویش

شادیم از آنکه دل به دریا زده‌ایم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۵

 

عمریست که بر عاطفه مفتون شده‌ایم

از عالم کبر و کینه بیرون شده‌ایم

زانو زده در برابر کرسی عدل

تسلیم مقررات قانون شده‌ایم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

ما خاک به سر ز بی‌حسابی شده‌ایم

ما دربه‌در از خانه‌خرابی شده‌ایم

ای صاحب مال و مالک کاخ جلال

با ما منشین که انقلابی شده‌ایم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۷

 

آن روز که ره بشادی و غم بستیم

در بر رخ نامحرم و محرم بستیم

فریاد اثر نداشت گشتم خاموش

فریادرسی نیافتم دم بستیم

فرخی یزدی
 
 
۱
۱۱۷۶
۱۱۷۷
۱۱۷۸
۱۱۷۹
۱۱۸۰
۱۱۹۳