سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایتِ شمارهٔ ۴۲
اگر خود بردَرَد پیشانیِ پیل
نه مَرد است آن که در وی مَردمی نیست
بنیآدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد، آدمی نیست
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شُکرِ این نعمت گزارم
که زورِ مردمآزاری ندارم؟
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۶
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید، سهل گیرد
وگر تنپرور است اندر فراخی
چو تنگی بیند، از سختی بمیرد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۱
مَبَر حاجت به نزدیکِ تُرُشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غمِ دل، با کسی گوی
که از رویَش به نقدْ آسوده گردی
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۷
دریغا گردن طاعت نهادن
گرش همراه بودی دست دادن
به دیناری چو خر در گل بمانند
ور الحمدی بخواهی صد بخوانند
سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۳
اگر صد ناپسند آید ز درویش
رفیقانش یکی از صد ندانند
وگر یک بذله گوید پادشاهی
از اقلیمی به اقلیمی رسانند
سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۵
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که میگویند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۵
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی
درخت اندر بهاران بر فشاند
زمستان لاجرم بی برگ ماند
سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۵
خداوندان کام و نیکبختی
چرا سختی خورند از بیم سختی
برو شادی کن ای یار دل افروز
غم فردا نشاید خورد امروز
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۱۶
پسندیدهست بخشایش ولیکن
منه بر ریش خلقآزار مرهم
ندانست آن که رحمت کرد بر مار
که آن ظلم است بر فرزند آدم
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۱۷
حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر زانو زنی دست تغابن
گرت راهی نماید راست چون تیر
از او برگرد و راه دست چپ گیر
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۱۸
شبانی با پدر گفت: ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند
بگفتا: نیکمردی کن نه چندان
که گردد خیره گرگ تیز دندان
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۲۲
برو با دوستان آسوده بنشین
چو بینی در میان دشمنان جنگ
وگر بینی که با هم یکزبانند
کمان را زه کن و بر باره بر سنگ
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۲۸
الا تا نشنوی مدح سخنگوی
که اندک مایه نفعی از تو دارد
که گر روزی مرادش بر نیاری
دو صد چندان عیوبت بر شمارد
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳۱
که شهوت آتش است از وی بپرهیز
به خود بَر آتش ِ دوزخ مکُن تیز
در آن آتش نداری طاقت سوز
به صبر آبی بر این آتش زن امروز
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳۴
به چشمِ خویش دیدم در بیابان
که آهسته سَبَق بُرد از شتابان
سمندِ بادپای از تک فرو ماند
شتربان همچنان آهسته میراند
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۲
بلند آواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بی شرمی بینداخت
نمیداند که آهنگ حجازی
فرو ماند ز بانگ طبل غازی
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۳
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی قدرش نیفزود
هنر بنمای اگر داری نه گوهر
گل از خار است و ابراهیم از آزر
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۷۹
چو لقمان دید کاندر دست داوود
همی آهن به معجز موم گردد
نپرسیدش چه میسازی که دانست
که بی پرسیدنش معلوم گردد