گنجور

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۲۶

 

از من بگوی شاه رعیت نواز را

منت منه که ملک خود آباد می‌کنی

و ابله که تیشه بر قدم خویش می‌زند

بدبخت گو ز دست که فریاد می‌کنی؟

سعدی
 

سعدی » گلستان » دیباچه

 

در این مدت که ما را وقت خوش بود

ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود

مراد ما نصیحت بود و گفتیم

حوالت با خدا کردیم و رفتیم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴

 

زمینِ شوره سنبل بر نیارد

در او تخم و عمل ضایع مگردان

نکویی با بَدان کردن چنان است

که بَد کردن به جایِ نیک‌مردان

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

ندانستی که بینی بند بر پای

چو در گوشت نیامد پند مردم؟

دگر ره چون نداری طاقتِ نیش

مکن انگشت در سوراخ گژدم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

مبین آن بی‌حَمیّت را که هرگز

نخواهد دید رویِ نیکبختی

که آسانی گزیند خویشتن را

زن و فرزند بگذارد به سختی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۸

 

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش

رسد هر کدخدایی را برنجی

چرا نستانی از هر یک جوی سیم

که گرد آید تو را هر وقت گنجی؟

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۸

 

نیاساید مَشام از طبلهٔ عود

بر آتش نِه، که چون عنبر ببوید

بزرگی بایدت بخشندگی کن

که دانه تا نیفشانی نروید

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۳

 

چو کردی با کلوخ‌انداز پیکار

سرِ خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی بر رویِ دشمن

چنین دان کاندر آماجش نشستی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۱

 

خلافِ رایِ سلطان رای جُستن

به خونِ خویش باشد دست شستن

اگر خود روز را گوید شب است این

بباید گفتن: آنک ماه و پروین!

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۴

 

نه مرد است آن به نزدیکِ خردمند

که با پیلِ دمان پیکار جوید

بلی مرد آن کس است از رویِ تحقیق

که چون خشم آیدش، باطل نگوید

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۸

 

چو کاری بی فُضولِ من بر آید

مرا در وی سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۹

 

اگر دانش به روزی در فزودی

ز نادان تنگ‌روزی‌تر نبودی

به نادانان چنان روزی رساند

که دانا اندر آن عاجز بماند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۵

 

چو از قومی یکی، بی‌دانشی کرد

نه کِه را منزلت مانَد نه مِه را

شنیدستی که گاوی در علف‌خوار

بیالاید همه گاوانِ ده را

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۷

 

نبیند مدّعی جز خویشتن را

که دارد پردهٔ پندار در پیش

گرت چشمِ خدا بینی ببخشند

نبینی هیچ‌کس عاجزتر از خویش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

مؤذّن بانگِ بی‌هنگام برداشت

نمی‌داند که چند از شب گذشته است

درازیِّ شب از مژگانِ من پرس

که یک‌دم خواب در چشمم نگشته است

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۱

 

نگویند از سر بازیچه حرفی

کز آن پندی نگیرد صاحبِ هوش

و گر صد بابِ حکمت پیشِ نادان

بخوانند، آیدش بازیچه در گوش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

به ذکرش هر چه بینی در خروش است

دلی داند در این معنی که گوش است

نه بلبل بر گلش تسبیح‌خوانی است

که هر خاری به تسبیحش زبانیست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۸

 

اگر دنیا نباشد، دردمندیم

وگر باشد، به مهرش پای‌بندیم

حجابی زین درون‌آشوب‌تر نیست

که رنجِ خاطر است، اَر هست و گر نیست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۰

 

شکم زندانِ باد است ای خردمند

ندارد هیچ عاقل باد در بند

چو باد اندر شکم پیچد فرو هل

که باد اندر شکم بار است بر دل

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۳

 

ازین مه پاره‌ای، عابد فریبی

ملایک صورتی، طاووس زیبی

که بعد از دیدنش صورت نبندد

وجودِ پارسایان را شکیبی

سعدی
 
 
۱
۱۴۳
۱۴۴
۱۴۵
۱۴۶
۱۴۷
۴۰۰