فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
در دل ز حق تعالی، شکریست بینهایت
کو در کتاب خود کرد، در شأن تو حکایت
در وعده وصالت، نستخلفنّهم گفت
جان گر فشانم ارزد، این لطف و این عنایت
روزی که حق جدت، اشرار غصب کردند
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
منم که مهر نبی و ولی پناه من است
دعای نایب حق ورد صبحگاه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمد اللّه
گدای خاک ره دوست پادشاه من است
ز وصل او نشکیبم گرم به تیغ زنند
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
برای دوست رفیقی که خالی از خلل است
محبت نبی و آل و علم با عمل است
صفیف شو به عمل راه آخرت تنگ است
به علم کوش که عمر عزیز بیبدل است
نه من ز بیعملی در جهان ملولم و بس
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
هان مژده ای بیار صبا از دیار دوست
تا در طلب دلم شود امیدوار دوست
کحل جواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
یا نامهای بیار که تعویذ جان کنم
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
تو حقشناس نئی ای عدو خطا اینجاست
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سری به دنیی و عقبی فرو نمیآمد
چرا که دوستی اهل بیت در سر ماست
در اندرون من خسته دل خیال امام
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار سوی محبان پیامی از در دوست
وگر چنان که در آن حضرتت نباشد یار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
غبار درگه او توتیای دیده کنیم
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
برا امام که بنیاد عمر بر باد است
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
غلام همت آنم که جز محبت تو
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
شنیدهاید که در حق دوستان علی
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
به علم آل نبی هر کسی که ره دانست
درِ دگر زدن اندیشه تبه دانست
بر آستانه ایشان هر آن که راهی یافت
به روی ارض ملک را قرارگه دانست
درِ مدینه علم رسول هر که شناخت
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
جز آستان امامم دگر پناهی نیست
سر مرا به جز این در حوالهگاهی نیست
چرا ز درگه آل نبی بتابم روی
از این بهم به جهان هیچ رو و و راهی نیست
مدار جهل به ایشان هر آنچه خواهی کن
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
ما را امام هست و یارا چه حاجت است
خورشید هست نور ثریا چه حاجت است
ای حضرت امام به سرّی که با خدای
داری دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه شرع، خدا را بسوختیم
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
مهر پیغمبر و آلش چه بود تخم بهشت
حق تعالی به کرم در ازل این حرف نوشت
خرم آن مزرعه دل که در او این کارند
بیسعادت که چنین دهقنت از دست بهشت
من به دل کاشتم این مهر تو خود میدانی
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
روضه خلد برین تربت اهل البیت است
مایه محتشمی خدمت اهل البیت است
آنچه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیائی است که در صحبت اهل البیت است
آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
هر کسی کو از طریق اهل بیت آگاه نیست
هرچه گوید در حق ما جای هیچ اکراه نیست
جمع کن خاطر که آل مصطفی را پی روی
بر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
طاعت آل پیمبر کار حقجویان بود
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
شد دین خراب این همه فسق جهار چیست
مهدی کجاست گو سبب انتظار چیست
از جور و ظلم خانه ایمان خراب شد
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به موئی است ای امام
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
دانشاندوز که اسباب جهان این همه نیست
علت غائی دل دوستی آل نبی است
همه اینست وگرنه دل و جان این همه نیست
از بهشت و لب جو صحبت ایشان غرض است
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
یا رب سببی ساز که آن ختم امامت
باز آید و برهاندم از غم به سلامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
سئوال طلعت از آن حضرت ارچه بیادبی است
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربی است
نهفته حق رخ و باطل به عشوه جلوهکنان
بسوخت عقل ز حیرت که این چه بوالعجبی است
ز شوق نور حضورش بسوخت دل آری
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است
ببین به جای که بنشستهای چه بیداد است
به کام تا نرساند مرا هوای امام
نصیحت همه عالم به گوش من باد است
اگرچه شوق حضورش خراب کرد مرا
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
بیا بیا که ز هجر تو کار دل زاریست
ز دست رفت دل و کار وقت دلداری است
به آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواری است
وصال او طلبیدن نه کار هر خامی است
[...]
فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
مردم دیده ما جز به رهت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
اشکم احرام طواف حرمت میبندد
گرچه از خون دل خویش دمی طاهر نیست
بسته دام قفس باد چو مرغ وحشی
[...]