گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷

 

تا شاه نیک عهد سر تخت جم گرفت

گیتی ز عهد کسری افسانه کم گرفت

از داد پشت ملک سلیمان چو گشت راست

روی زمین طراوت باغ ارم گرفت

رفعت نگر که پایه دین عرب بیافت

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸

 

تا سوی تگنای دلم یافت راه دوست

آن دل که توبه دوست بدی شد گناه دوست

یکشب نرفت بر سر کویم به رسم یاد

روزی نکرد در دل ریشم نگاه دوست

چون در دلم نشست چرا ننگرد در او

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹

 

تا بر گلت ز سبزه نگهبان نشسته است

صد گونه داغ بر دل حیران نشسته است

گوئی که طوطی ئیست که جویای شکر است

خوش بر کنار آن شکرستان نشسته است

جانم فدای آن خط سبزت که چون خضر

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

چو عکس روی تو پرتو بر آسمان انداخت

زمانه را به دو خورشید در گمان انداخت

جهان ز زحمت تاریکی شب ایمن شد

چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت

فزود رونق بستان عارضت کامسال

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

تو را چو در همه عالم به حسن یکتانیست

ازان به حال منت هیچگونه پروا نیست

تو را به ماه درخشنده نسبتی نکنم

که ماه را رخ گلگون و چشم شهلا نیست

غریب نیست که روی تورشک خورشید است

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

گویی که آن زمان که مرا آفریده‌اند

با عشق روح در جسد من دمیده‌اند

در وقت آفرینش من شخص من مگر

از خون مهر و نطفه عشق آفریده‌اند

یا خود محرران صنایع به کلک عشق

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳

 

تا لعل تو از تنگ شکر بار نگیرد

دل از غم آن لعل شکر بار نگیرد

در جام لبان چاشنی از قند فکندی

تا لعل لبت تلخی گفتار نگیرد

من بر سمن و سنبل تو زار نگردم

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

نهادم از بن هر موی برکشد فریاد

ز دوستان که ز من‌شان همی نیاید یاد

خروش برکشم از دل چو کبک در دم باز

بنالم از همه رگها چو چنگ در ره باد

اگر زمانه چنین بدنهاد شد با من

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵

 

دگر چه چاره کنم عشق باز لشکر کرد

به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد

قرار یافته کار مرا به هم بر زد

سکون گرفته دلم را دگر به هم برکرد

دگر بواسطه زلف عنبر افشانش

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶

 

به جان بریم ترا سجده تا به سر چه رسد

نثار پای تو سرهاست تا به زرچه رسد

ترا ز نور جلالت نمی توانم دید

به چشم جان به سرت تا به چشم سر چه رسد

بر آستان تو سرهاست پایمال فنا

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

خبر دهید مرا کآن پسر خبر دارد

که کار من زغمش روی در خطر دارد

خبر ندارم در عشق او ز کار جهان

ولی جهان ز من و کار من خبر دارد

همه فسانه عالم مرا فرامش گشت

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸

 

جهان مسخر حکم خدایگانی باد

هزار سالت درملک زندگانی باد

چو آسمانت بر اجرام کامکاری هست

چو اخترانت در ایام کامرانی باد

معین عدلت توفیق ایزدی آمد

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

نه چرخم می دهد کام ونه اختر

نه دل می گرددم رام ونه دلبر

نه بختم می کند یاری نه یاران

نه یارم می کند یاری نه یاور

مرا خود داغ غربت بود در دل

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰

 

چنین شنیدم از آیندگان فصل بهار

که کاروان صبا می رسد ز حد تتار

با باغ مژده رسانید دوش پیک سحر

که می رسد دو سه اسبه سپاه فصل بهار

ز پیش لشکر ریحان همی رسد بیزک

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱

 

به وقت صبح نشیند کسی چنین بیکار

مخسب ساقی و برخیز جان باده بیار

در آب بسته فکن از صراحی آتش تر

که زود بگذرد این خاکدان باد وقار

کرانه جوی ز عقل عقیله جوی فصول

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲

 

حذرای عاقلان غافل وار

حذر ای جاهلان غفلت کار

زین گذرگاه دیو نفس شکر

زین بیابان غول روح شکار

زین سرای فریب و دار فنا

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳

 

ای جمال تو رونق گلزار

بنده زلف تو نسیم بهار

زلف مشکین به گرد روی نکوت

چون بر اطراف آفتاب غبار

هر که او کوثر و بهشت ندید

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

زهی زمانه نامهربان نادره کار

خهی سپهر نگونسار ناکس غدار

چه رنج ها که ز تونیست برروان کرام

چو غصه ها که ز تو نیست بر دل ابرار

چه حکمت است که سیر لئیم طبع تو هست

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

چو این سخن بشنیدم ز لفظ آن دلدار

ز من برفت به یکباره صبر و هوش و قرار

به عذر خواهی سوگند می خورم اکنون

مگر کند ز منش باور این سخن آن یار

در آن سخن اگر آرم شکی و تاویلی

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

الا یا مشعبد شمال معنبر

بخاری بخوری و یا گرد عنبر

نه روحی ولیکن چو روحی مصفا

نه نوری ولیکن چو نوری منور

نفسهای فردوسیانی به خلقت

[...]

مجد همگر
 
 
۱
۲۱۹
۲۲۰
۲۲۱
۲۲۲
۲۲۳
۳۷۳