گنجور

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۴

 

شاهد ما گر سر زلف معنبر بشکند

قدر روز افزون کند بازار عنبر بشکند

زلف او سر راست از بهر شکست کار ماست

گر شکست ما بجوید زلف را سر بشکند

دانه خالش که باز اندیشه او چون کنم؟

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

گر سر زلف تو بر روی تو جولان نکند

عشق تو قصد دل و غارت ایمان نکند

با تو کس گوی به میدان نبرد تا غم تو

خاطرش خسته تر از گوی به میدان نکند

بر دلم روز وصال تو ز اندیشه هجر

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۶

 

این خر جبلتان که قدم بر قدم نهند

بی معنی اند و در ره معنی قدم نهند

ناشسته هیچ یک حدث جهل وین عجب

کاغاز هر سخن ز حدوث و قدم نهند

جام شکسته زیر کف پای خاطرند

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۷

 

رسید کان مروت به قعر گوهر جود

ز صاین الدین دریای مکرمت محمود

سخی کفی که سه بعد و چهار عنصر را

دو نیر است؟ یک انگشت او به معنی جود

برای ختم مروت پس از ولادت او

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۸

 

مرا که کار غم عشق یار خواهد بود

بیا بگو که ازین به چه کار خواهد بود؟

نه من نه یار اگر در میان وصل و فراق

مرا بجز غم او غمگسار خواهد بود

چه می خورم غم وصلی که روز دولت او؟

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۹

 

مرا چو دل به جوانی ز غم جدا نبود

ز عیش لاف زدن در جهان روا نبود

نوای عیش ز یاران همنفس باشد

چو همنفس نبود عیش را نوا نبود

ز هر ذخیره که اندر جهان کسی سازد

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۰

 

دم گیتی معنبر می نماید

چمن از خلد خوشتر می نماید

هوا از صبح لوئلؤ می فشاند

جهان از باد زیور می نماید

صبا را خیرمقدم گوی زیراک

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۱

 

ایهاالعشاق باز آن دلستان آمد پدید

جان برافشانید کان آرام جان آمد پدید

چشم بگشایید هین کان تلخ پاسخ رخ نمود

لب فرو بندید کان شیرین زبان آمد پدید

صد دل اکنون در میان باید چو شمع از بهر آنک

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۲

 

نه دل ز یار شکیبد نه می بسازد یار

به غم فرو نشوم گر به سر برآید کار

ز سر گذشت مرا آب و صبر می گوید

که جان بپای بری یا شوی ز سر بیزار

چگونه از در دل در شوم که دستم گیر

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳

 

نداست سوی من از دل به هر نفس صد بار

که پای مرغ قناعت به دام صبر در آر

چو سایه خاک در کس مبوس از آنکه ترا

فتاده پرتو خورشید فقر بر دیوار

زمانه حادثه زایی است پیش او منشین

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴

 

کام روان باد دل شهریار

بر همه کافی به جهان کامگار

عز فلک داور او رنگ بخش

حرز ملک خسرو دیهیم دار

بخت چو تختش شده خدمت پذیر

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵

 

قدر ترا مرتبه ای استوار

عمر ترا قاعده ای استوار

چون ز خروش و صف اندر نبرد

گوش جهان کر شود از گیر و دار

خیمه افلاک شود باد سر

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۶

 

دوش که شد ماه نهان در غبار

آن مه نو روی نمود آشکار

طالع دولت شده بی اطلاع

اختر خوبی زده بی اختیار

سنبل تر بافته بر سنبله

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۷

 

ای لعل تو دستگیر شکر

وی جزع تو پایمرد عبهر

هم جزع ترا سپهر در دام

هم لعل ترا ستاره در بر

واداشته ای مه فلک را

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۸

 

الطرب ای شکرستان چون دم سرد در سحر

گرم درآی و دم مده باده بیار و غم ببر

چند به خنده های خوش گریه من طلب کنی

گریه شمع می طلب خنده صبح می نگر

عشق تو کم نمی کند یک سر مو ز قصد من

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹

 

عمر به پای شد ز غم چون که نشد غمم به سر

الحذر از در جهان ای دل خسته الحذر

در بن خانه، همچو در حلقه بگوش غم شدم

از چه ز بس که حادثه بر درم آورد حشر

با دل آفتاب وش خانه نشین چو سایه ام

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۰

 

پرده مستان نواخت زخمه باد سحر

باده ده ای عشق تو همچو سحر پرده در

دایره بزم را نقطه چو از خال تست

ساغر تا خط بیار سر ز خط ما مبر

مردمیی کن به شرط از پی ما پیش از آنک

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۱

 

سیاهی می کند با من سر زلف نگونسارش

به لب می آورد جانم لب لعل شکربارش

مرا خاری نهاد از هجر خویش آن یار همچون گل

که در پای دل سرگشته دایم می خلد خارش

به شوخی پاره ای کارست در راه غمش ما را

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۲

 

کشورستان راستین کاقبال سلطان خواندش

صاحبقرانی کاسمان خورشید احسان خواندش

آن صف شکن کاندر وغا از رمح سازد اژدها

آن خسرو آصف صفا کآصف سلیمان خواندش

خورشید همچون گوی زر از کنج مشرق هر سحر

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳

 

تر دامنی که ننگ وجودست گوهرش

دریا نشسته خشک لب از دامن ترش

طفل سخن به شیر سگ آلود از آنگهی

کاین شوخ گربه چشم گرفتست در برش

سرگشته شد چو زیبق ناکشته کز تری

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 
 
۱
۱۶۹
۱۷۰
۱۷۱
۱۷۲
۱۷۳
۳۷۳