کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۵
سحر بنفشه موی اگر بشکافد
با زلف تو آن به که ز خود کم لافد
چون چشم خوش تو هم نباشد نرگس
ور خود به کرشمه سیم در زر بافد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۶
رفت آنکه ز چشم اشک چو لولو بچکد
یک دانۀ آبدار نیکو بچکد
بی خون چگر گهر فشاندی و کنون
لعلی بهزار خون دل زو بچکد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۷
بیداد جهان بسر نخواهد آمد
و اندوه تو کارگر نخواهد آمد
صد چون تو بخاک اگر فرو خواهد شد
هم آب بآب بر نخواهد آمد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۸
خصم تو که سر تیز تر از تیر آمد
در گردن او زره چو زنجیر آمد
از غصّه تیغت ار بمیرد شاید
کز بخت بدش آب گلوگیر آمد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۹
در زرم چوکس تو بآواز آمد
نصرت با او. بطبع دمساز آمد
تیغ تو بقطع و فصل کار دشمن
هر کجا که برفت سرخ رو باز آمد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۰
بر یاد تو جان من چو دمساز آمد
چون چنگ همه رگم بآواز آمد
پیش سخنت حدیث گوهر کردم
بنگر تو که چون بروی من باز آمد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۱
انگام سحر باد صبا می آمد
ازوی بویی بس آشنا می آمد
پی می بردم که از کجا می آید
هم از سر زلف یار ما می امد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۲
هر گوهر معنی که دلم کرد پسند
تا ناطقه را ازو کنم عقدی چند
چون دید لبم بمهر حرمان در بند
آن جمله ز راه دیده بیرون افکند
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۳
گفتی که بگو حال دل غم پیوند
تا چند نهان کنی ز من؟ آخر چند؟
من با تو چه گویم؟ که همه راز دلم
خاموشی من گفت باواز بلند
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۴
دیدی که دگر بی رخ آن سرو بلند
آمد گل و بلبل بر او رخت افکند
ای بیهده گوی مست، بسیار مگوی
وی شوخ دهادن دریده، بر خویش مخند
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۵
ای باد صبا ، بخاک پایت سوگند
از من بر خواجه بر زمین بوسی چند
گو لطف کن و مرا برآور زین بند
شکرانۀ آنرا که نیی دانشمند
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۶
یارم چو سوار سوی میدان راند
از دشمن و دوست جان و دل بستاند
و آنجا که چو غمزه تیغ در گرداند
نه دوست رها کند نه دشمن ماند
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۷
ایّام بر آنست که تا بتواند
یک روز مرا بکام خود ننشاند
عهدی دارد جهان که تا گرد جهان
خود می گردد، مرا همی گرداند
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۸
پروانۀ تو عمید اصلاً بنخواند
شمعی که تو افروخته بودی بنشاند
چندانکه درین باب سخن می گفتم
می راند مرا چون بزو یک بز بنراند
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۹
بستان دلم،ارنه غم زمن بستاند
ور من ندهم بدم زمن بستاند
گر عشق تو خون من چنین خواهد ریخت
سرمایۀ گریه هم زمن بستاند
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۰
لعل تو طریق مهربانی داند
هر شیوه که در لطف تو دانی داند
زلفین تو هم دلبر و هم دلداریست
هندو دزدی و پاسبانب داند
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۱
با عشق تو خوشدلی در ایّام نماند
تو شاد بزی که رامش و کام نماند
شادیّ گریز پای از دست غمت
بگریخت چنان کزو بجز نام نماند
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۲
اکنون که ز خوشدلی در ایّام نماند
یک همدم پخته جزمی خام نماند
دست طرب از ساغر می باز مگیر
امروز که دستگیر جز جام نماند
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۳
اهل طبرستان همه چون فاخته اند
کز سلّۀ بید خانه پرداخته اند
زان همچو شکر در آب بگداخته اند
کایشان چو شکر خانه زنی ساخته اند
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۴
چشم و دل من زبس که پر غم شده اند
در تاب فتاده اند و پر نم شده اند
وانگه ز برای کشتن آتش غم
خون دل و آب دیده در هم شده اند