کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۵
هر لحظه فلک بهانهای آغازد
تا از پی من درد دلی بر سازد
زین پس من و عیش خوش که از کیسۀ عمر
زین بیش به خرج غم نمیپردازد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۶
شاید که دلم بمن نمی پردازد
کز غصه بخویشتن نمی پردازد
دانی که چرا نیم گریزد ز غمت؟
کز غم بگریختن نمی پردازد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۷
شمعم که چو باد هوسم بر سر زد
بر تارک من افسر خاکستر زد
آب از چشمم دست بدامن درزد
و آتش ز دلم سر بگریبان برزد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۸
آن ماه و شی که طعنه اندر خور زد
وز تودۀ مشک بر سمن چنبر زد
در دارالضرب عشق ضراب غمش
از چهرۀ ممن دوش بنامش زر زد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۹
از دست بشد دلی که صد جان ارزد
وز تن گهری بشد .......ان ارزد
افسوس که در کار جهان ضایع شد
عمری که از آن دمی ......... ان ارزد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۰
بر سوز دل من دل آتش سوزد
آب از نم چشم من تری اندوزد
شب تیرگی از روز سیاهم توزد
غم ناخوشی از حالت من آموزد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۱
گفتی که دلت چند پیاپی سوزد
بیچاره نه آتشست تا کی سوزد؟
ای نور دو چشم بنده بخشای بر آنک
با سنگ دلی دل تو بروی سوزد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۲
پیوسته دلم ز خرّمی پرهیزد
هر جا که غمی بود در او آویزد
هر شام گهی حریف دردی باشد
هر صبحدمی بروی غم برخیزد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۳
باز این چشمم چه فتنه می انگیزد
کز دزدی و خون هیچ نمی پرهیزد
گاهی نظر از خوش پسری می دزدد
گه خون دلی برگذری می ریزد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۴
شمعم که چو غم بقصد من برخیزد
صد خصم مرا ز خویشتن برخیزد
دل خنده زنان برآورد جان ز گلو
جان رقص کنان از سر تن برخیزد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۵
مشکین خطی از بعب تو بر می خیزد
سودا بشب از دل قمر می خیزد
دیدم که شکر ز شام خیزد بسیار
این شام عجب که از شکر می خیزد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۶
تا با لب تو لبم هم دآواز نشد
وندر ره وصل با تو دمساز نشد
اگر گریه دو چشم من فراهم نامد
وز خنده دهان من زهم باز نششد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۷
گل خواست که چون روی تو زیبا باشد
وین خود چه خیالست و چه سودا باشد؟
حسنی باید چو حسن تو روز افزون
یک روز نکویی همه کس را باشد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۸
آن را که چو تو نگار در خور باشد
باید که ز سیم و زر توانگر باشد
در گوش تو هر سخن که بیزر باشد
از حلقهٔ تو میانتهیتر باشد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۹
ساقی که بلطف سمن تر باشد
زنجیر برونهی نه در خور باشد
نی نی غلطم ساق تو آبیست روان
زنجیر بر آب خود نکو تر باشد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۰
گر قامت بنده زین بخم تر باشد
بر پای بسان چنبرش سر باشد
هم عاقبت از زلف تو برخور باشد
کآخر گذر رسن بچنبر باشد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۱
لعل لب او که درج گوهر باشد
در وی چو زبان نهی نه در خور باشد
گر خرد نیامد لب او عیبی نیست
یا قوت بزرگ قیمتی تر باشد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۲
آن می که ز خون دختر رز باشد
در دایرۀ نشاط مرکز باشد
اندر شب غم بدوست چشمم روشن
چو آتش شمع ار چه زبان گز باشد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۳
آنرا که دل از غمی مشوّش باشد
باد سحرش آب بر اتش باشد
دوشم سحری باد زنو جانی داد
بیمار که جان چنین دهد خوش باشد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۴
یاد تو کند کسی که خامش باشد
مست تو بود کسی که باهش باشد
آنجا که برد غمزۀ تو دست بتیغ
جان آن ببرد که خویشتن کش باشد