کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۵
چون آه دمادمم افتد
سوز دل من در دل انجم افتد
با روی تو گر چشم مرا کار افتاد
آری همه کارها بمردم افتد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۶
زلفت که زروی باز پس می افتد
در پای تو چون من بهوس می افتد
چشم تو که عالمی نیفتد در وی
مستت از آن در همه کس می افتد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۷
عکس رخ تو چو بر فلک می افتد
مه در دویی خویش بشک می افتد
رخسارهٔ لعل بر رخ زردم نه
کان رنگ برین رنگ خشک می افتد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۸
چون غنچۀ گل در تک و پو می افتد
از شاخ بهر باد فرو می افتد
ز آغاز و سرانجام همی اندیشد
وز آمد و شد خنده برو می افتد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۹
زلفت همه بر لالۀ تر می غلتند
گه بر گل و گاه بر شکر می غلتد
روزی صد بار بر درت میدم چشم
تر می شود و بخاک در می غلتد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۰
اشکم ز تو در خون جگر می غلتد
پیش در تو بخاک در می غلتد
در آرزوی خاک در تو همه شب
از چهرۀ من بر سر زر می غلتد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۱
کی بی تو مرا چو غنچه دل خوش گردد؟
تا هر نفس حال مشوش گردد
گر باد بجنبد بدرم پیراهنی
ور آب خورم در دلم آتش گردد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۲
از عکس لبت دیده بدخشان گردد
وز یاد رخت سینه گلستان گردد
بی روی توگر آب خورم چون گلبن
اندر دل من چو غنچه پیکان گردد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۳
جایی که مل لعل پیاپی گردد
طبعم همه گرد طرب و می گردد
وقت گل و می حاضر و ، یاران هم دم
گر توبه کنم مسلّمم کی گردد؟
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۴
چون کار زمانه بر گذر میگردد
هردم همه کارها دگر میگردد
من دانم و ساغری که در میگردد
ور هفت فلک زیر و زبر میگردد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۵
مشک تو نقاب ارغوان می گردد
سوسن به بنفشه در نهان می گردد
هر چند که در حسن جهانیست رخت
دریاب که احوال جهان می گردد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۶
گل راز طرب همه دهان می خندد
گویی ز برای چه چنان می خندد؟
آری همه کار کش ببرگست ز زر
زان خفت ستان و بر جهان می خندد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۷
گل در مه روزه همچنان می خندد
گویی که بطنز بر جهان می خندد
می روشن و نو بهار و مردم هشیار
گل را عجب آمدست از آن می خندد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۸
چون دید بر آورده غم از جانم گرد
بی فایده بسیار پشیمانی خورد
بگذشت و همی گریست، می گفت بدرد
خوی بد من کار چنین داند کرد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۹
دوش آن دل خون گشتۀ محنت پرورد
جان هم بغم تو داد بر بستر درد
چشمم بنخفت تا برو آبی ریخت
پس هم بسر کوی تو در خاکش کرد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۰
هر کس که در آن قامت موزون نگرد
او را بقیاس خویش کوته شمرد
چون روز نشاط و طرب ماست قدت
کوتاه نماید چو بشادی گذرد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۱
آن لاله نگر چو ساغری آمده خرد
یک نیمه از آن صافی و یک نیمش درد
وان شبنم بین نشسته بر عارض گل
گویی که پیاله حل شد و می بفسرد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۲
زین سر که زبان دور باشت دارد
خصمان ترا بگفت و گو نگدارد
پیوسته ز خون دشمنان آب خورد
این شاخ که مرگ ناگهان بار آرد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۳
بر من چو لبت ببوسه شکّر بارد
چشم تو روا بود گرش بشمارد
بادام شکسته ات دو مغزت از آن
هر یک بدو در شمار من می آرد
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۴
آیین ستمگری که عالم دراد
در طبع بهار عدل می نگذارد
از بیم مصادره نمی یارد شاخ
کز جیب شکوفه سیم بیرون ارد