گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

گل شکفت و باز نو شد عشق ما بر روی دوست

شاخ گل یارب چه می ماند به رنگ و بوی دوست

سنبل از تشویش باد آورده سر در پای سرو

گوئیا زلف است سر بنهاده بر زانوی دوست

چشم نرگس در کرشمه سحرها خواهد نمود

[...]

کمال خجندی
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

ای کرده دل ز هر دو جهان آرزوی دوست

ما را مراد دنیی و عقبی ست روی دوست

گر دیگران به وصل دلارام زنده اند

دارم حیات هر دو جهان من به بوی دوست

حقّا که من به بوی سر زلف جان دهم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

بر امید آنکه بینم روی دوست

این چنین سرگشته ام در کوی دوست

با غم رویش منم از جان و دل

دایماً پیوسته چون ابروی دوست

جان فدا بادا نسیم صبح را

[...]

جهان ملک خاتون
 

حسین خوارزمی » دیوان اشعار » غزلیات، قصاید و قطعات » شمارهٔ ۴۵

 

ای باد صبحدم گذری کن بکوی دوست

وز من ببر سلام و تحیت بسوی دوست

رخ بر درش نهاده بگو از زبان من

کاشفته گشت حال دلم همچو موی دوست

گر دست حادثات ز پایم در افکند

[...]

حسین خوارزمی
 

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹

 

ای خوشا آن دم که بنشینیم رویاروی دوست

شکوه دل باز رانم یک به یک با موی دوست

چون بنفشه بر سر زانوی خدمت سالها

بوده ام ، باشد که یارم بود هم زانوی دوست

بر سر آنم که تا سر دارم از دستم دهد

[...]

ابن حسام خوسفی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲

 

باورم ناید که شد در پوست مجنون سوی دوست

عاشق اندر پوست کی گنجد که بیند روی دوست

کعبه وصل حبیب از راه نومیدی طلب

رانکه زین نزدیکتر راهی نباشد سوی دوست

سجده آرم بر نشان پای او در هر قدم

[...]

اهلی شیرازی
 

اسیری لاهیجی » اسرار الشهود » بخش ۷ - وصف الحال بالنسبة الی اهل الکمال

 

با ادب دیدن توا نی روی دوست

بی ادب نتوان شدن در کوی دوست

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » اسرار الشهود » بخش ۵۰ - حکایت آن شخص که گنج یافته بود

 

عشق بگشاید نقاب از روی دوست

عشق آرد مر ترا تا کوی دوست

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » اسرار الشهود » بخش ۵۴ - حکایت ابراهیم ادهم

 

تا توانم دید هر دم روی دوست

همچو خاک افتاده ا م در کوی دوست

اسیری لاهیجی
 

فضولی » ساقی نامه » بخش ۱۳ - مناظره با قانون

 

سرت راست بالین زانوی دوست

ترا متصل روی بر روی دوست

فضولی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲

 

گر شوم صد سال محروم از نگاه روی دوست

دیده نگشایم مگر وقتی که آیم سوی دوست

تا قیامت هر سر مویم جدا در خون تپد

گر به آرامم نباشد رخصت از سرکوی دوست

ای مسیحا زانو از لطفم به زیر سر منه

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳

 

با مهر و با محبت و با آرزوی دوست

با ما کسی چه گونه توان جست و جوی دوست

بر سنگ زد پیاله ی خضر آن که نوش کرد

خونابه ی شراب و جفای سبوی دوست

ای کفر و دین حلال کنیدم که می برم

[...]

عرفی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

گرنه دلجویی نمودی قامت دلجوی دوست

از خجالت سرفکندی پیش ماه روی دوست

عشق را با کفر و ایمان نیست کاری زآن که هست

قبله ما روی یار و کعبه ما کوی دوست

قیمت دزدیده کم دانند دزدان عیب نیست

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۲

 

شکوه ام آتش زبان گردیده است از خوی دوست

آه اگر آبی بر این آتش نریزد روی دوست

دور باش ناز اگر نزدیک نگذارد مرا

زیر یک پیراهن از یکرنگیم با بوی دوست

می شود هر شعله ای انگشت زنهار دگر

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۳

 

تیغ بر خورشید خواباند خم ابروی دوست

در کمند آرد صبا را زلف عنبر بوی دوست

بس که با تردامنان زانو به زانو می کشید

زنگ بدنامی گرفت آیینه زانوی دوست

تا نهادم بر سر کویش قدم، رفتم ز دست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۱۹

 

ما گرچه بسته ایم لب از گفتگوی دوست

آیینه دار راز نهان است روی دوست

از بوی پیرهن گذرد آستین فشان

در مغز هر که ریشه دوانید بوی دوست

محو کدام آیینه سیما شود کسی؟

[...]

صائب تبریزی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱

 

سرکرده ایم پا بره جستجوی دوست

کو رهبری که راه نماید بکوی دوست

از بی نشان نشان ندهد غیر بی نشان

خود بی نشان شویم پی جستجوی دوست

با پای او مگر بسپاریم راه او

[...]

فیض کاشانی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۹۷

 

دور باش غمزه نگذارد نگه را سوی دوست

گر شود از پرده چشمم نقاب روی دوست

واعظ قزوینی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۴

 

بیقراریهای عشق آیینه دار خوی دوست

همچو گل می خندد از سیمای عاشق روی دوست

شوخی جوهر ندارد خواب در شمشیر ناز

می نماید راز عاشق از خم ابروی دوست

دیده بر روی شکفتن همچو گل وا می کند

[...]

اسیر شهرستانی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴۵

 

هر که چون من دیده خود را کند بر روی دوست

سجده گاه او نباشد جز خم ابروی دوست

بوالهوس را نیست ره در صحبت دلجوی دوست

جای هر تر دامنی نبود حریم کوی دوست

سیدای نسفی
 
 
۱
۲
۳