گنجور

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

جان دو جهان ز شخص من در سخنست

کان یوسف گمگشته درین پیرهن است

کوته نظران کجا شناسند مرا

چشمی که مرا شناخت هم چشم منست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

یک گربه ده و بصد « همی » منصرف است

در اصل یکیست این سخن منکشف است

از کثرت صفر اگر الف گشت هزار

الف راست بصورت و بمعنی الف است

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

پامال شود بفتنه هر مال که هست

گردد شب غم روز و هر اقبال که هست

چون عاقبت اینست چه تشویش کنیم

روزی بشب آریم بهر حال که هست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۴

 

کشتیست دو کون و ما تماشا گر کشت

از بهر تماشاست چه زیبا و چه زشت

در دانه اگر طمع نکردی آدم

کی رانده شدی بخواری از باغ بهشت

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

مقصود خدا ز خلق اسرار دل است

صد یوسف جان غلام بازار دل است

راضیست خدا از آنکه راضیست دلی

آزار خدا و خلق آزار دل است

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

بی صبر نصیب کس در این مایده نیست

بی صبر نپخت دیگ و این قاعده نیست

در حکمت کار اگر بود صبر تو را

معلوم نکنی که صبر بی فایده نیست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

در غیبت بیگنه یکی پرده در است

وانکس که زنا کند پس پرده درست

زانی بحضور و این بغیبت ز هوا

اینستکه غیبت از زنا سخت ترست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

بخشش نبود جز صفت حضرت دوست

آزاده کسی که بخشش عادت و خوست

در صورت بندگی خداوند بود

هر بنده که سیرت خداوند در اوست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

آن نیست هنر که خانه پر گنج و زرست

گر شاد کنی دل خرابی هنر است

گر گرسنه یی بلقمه یی سیر کنی

از خانه کعبه ساختن خوبترست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

آنکس نعمش زیاده باشد همه وقت

کو خوان کرم نهاده باشد همه وقت

در سفره چو غنچه گر همه نان تهیست

باید که چو گل گشاده باشد همه وقت

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

ممسک بجهان به بیش و کم محرومست

با گنج زر از فیض درم محروم است

در شیره جان او بود لذت بخل

بیچاره ز لذت کرم محروم است

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

با خلق اگر غرض نباشد سخنت

بوی نفس جان وزد از دم زدنت

از نقش غرض بشوی دل کان عرضست

تا جوهر جان شود سراپای تنت

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

آنرا که هنر نباشد و پایه بخت

هرگز نشود کسی بزیبایی رخت

از میوه شجر عزیز باشد نه ز برگ

بی میوه چه سود برگ رنگین بدرخت

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

ای دانش خود گشته هنر در نظرت

وز فخر گذشته است از عرش سیرت

گر همسفر عارف سالک گردی

جایی برسی که عیب باشد هنرت

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

در باغ می از نیک و بد مردم مست

چون میوه زهر ناک و شیرین همه هست

دانا که هلاک جاهلان دید در او

کرد این شفقت که در بر وی همه بست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

غیر از ره عیش گرچه دلخواهی نیست

غافل مرو این راه که بی چاهی نیست

هر چند روی چون ره بی عاقبت است

غیر از ره بازگشتنت راهی نیست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

ای خفته که راه بیخودی پیشه تست

شیطان غرور در رگ و ریشه تست

برخیز که آنکه در بر تست بخواب

هیچست همین صورت اندیشه تست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

هر تازه خطی که بهر زو با تو یکیست

دیویست بمعنی و بصورت ملکی است

این سبزه خط که خوانیش مهر گیا

فردانگری که این چه خار و خسکی است

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

شهوت ضررش مگو که حالی پیداست

از شیر ژیان خرد مثالی پیداست

از کوزه چو قطره قطره آب چکد

آنروز که کوزه گشت خالی پیداست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

وصلت نه بنسبت و به بختی که بداست

کادم نشود کسی بدرختی که بداست

این شیوه ز باغبان بیاموز که شاخ

پیوند کند بهر درختی که بداست

اهلی شیرازی
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
۳۲