گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دیده نقشی چو خیال تو ندیده هرگز

گوش قولی چو کلامت نشنیده هرگز

سالها باد صبا بر سر کویت گردید

به سراپردهٔ وصلت نرسیده هرگز

گرچه نقاش بسی نقش کند صورتها

همچو تو صورت خوبی نکشیده هرگز

عاشق مست ، مدام این می ما می نوشد

عقل یک جرعه ازین می نچشیده هرگز

دوش تا روز رسیدم به مراد دل خویش

بر کسی صبح چنین خوش ندمیده هرگز

چشم ما روشن از آنست که رویش دیده

در چنین دور چنان دیده که دیده هرگز

نفس سید ما جان به جهان می بخشد

به از این هیچ هوائی نوزیده هرگز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode