گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

نقشی است خیالش که به هر دست بر آید

دستی که از آن نقش بگیرد به سر آید

نقاش به هر لحظه کشد نقش خیالی

آن نقش رود باز به نقش دگر آید

در نور رخش شاهد و معنی بنماید

هر صورت خوبی که مرا در نظر آید

پرسی خبری از دل و دل بی خبر از عشق

از بی خبر ای یار به تو کی خبر آید

ساقی در میخانه گشادست به رندان

کو عاشق مستی که ازین خانه درآید

بگذشت شب و ماه فرو رفت ولیکن

امید که صبح آید و خورشید برآید

صد نعره برآید ز دل عاشق سرمست

گر مطرب ما گفتهٔ سید بسراید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode