گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

بستهٔ بند بلای تو نجاتی دارد

خستهٔ رنج غم تو درجاتی دارد

هر که شد مردهٔ درد تو نمیرد هرگز

کشتهٔ عشق تو جاوید حیاتی دارد

طاق ابروی تو محراب دل ماست از آن

روز و شب خاطر ما میل صلاتی دارد

کفر زلف تو که ایمان رخت می پوشد

سیئاتی است خیال حسناتی دارد

گر قدم رنجه کنی بر سر آبی باری

در نظر دیدهٔ ما آب فراتی دارد

به جفا از سر کوی تو دل از جا نرود

آفرین بر قدم او که ثباتی دارد

نعمت الله که سلطان جهان عشقست

چون گدایان ز تو امید زکاتی دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode