گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

نیمشب ماه ما هویدا شد

گوئیا آفتاب پیدا شد

جان ما گرد بحر می گردید

خود در افتاد و غرق دریا شد

نور رویش به چشم ما بنمود

دیدهٔ ما تمام بینا شد

آمد و تخت دل روان بگرفت

پادشاه ممالک ما شد

عین اول خوشی تجلی کرد

در مرایا ظهور اسما شد

جام می را به همه گر آمیخت

بزم مستانه ای مهیا شد

ساز ما را به لطف خود بنواخت

نعمت الله به ذوق گویا شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode